افسانه نرگس
به نام او که هرچه کردیم به چشم کرمش زیبا بود.
جوان زیبایی بود که هر روز می رفت تا زیبایی خود را در یک دریاچه تماشا کند .
چنان شیفته خود می شد که روزی به درون دریاچه افتاد و غرق شد .
در مکانی که از آنجا به آب افتاده بود ، گلی رویید که " نرگس " نامیدندش .
هنگامی که نرگس مرد ، اوریادها _ الهه های جنگل _ به کنار دریاچه آمدند که از یک دریاچه آب شیرین ،
به کوزه ای سرشار از اشک های شور استحاله یافته بود .
اوریادها پرسیدند : " چرا می گریی ؟ "
دریاچه گفت : " برای نرگس می گریم ."
اوریادها گفتند : " آه ، شگفت آور نیست که برای نرگس می گریی .... هرچه بود ،
با آنکه همه ما همواره در جنگل در پی اش می شتافتیم ، تنها تو فرصت داشتی از نزدیک زیبایی اش را تماشا کنی ."
دریاچه پرسید : " مگر نرگس زیبا بود ؟ "
اوریادها ، شگفت زده پاسخ دادند : " چه کسی بهتر از تو می تواند این حقیقت را بداند ؟
هر چه بود هر روز در کنار تو می نشست . "
دریاچه لختی ساکت ماند .
سرانجام گفت : " من برای نرگس می گریم ، اما هرگز زیبایی او را در نیافته بودم .
برای نرگس می گریم ، چون هربار از فراز کناره ام به رویم خم می شد ،
می توانستم در اعماق دیدگانش ، بازتاب زیبایی خود را ببینم . "