سفارش تبلیغ
صبا ویژن

صمیمانه ...

صفحه خانگی پارسی یار درباره

افسانه نرگس

 

به نام او که هرچه کردیم به چشم کرمش زیبا بود.

جوان زیبایی بود که هر روز می رفت تا زیبایی خود را در یک دریاچه تماشا کند .

چنان شیفته خود می شد که روزی به درون دریاچه افتاد و غرق شد .

در مکانی که از آنجا به آب افتاده بود ، گلی رویید که " نرگس " نامیدندش .

 

 

هنگامی که نرگس مرد ، اوریادها _ الهه های جنگل _ به کنار دریاچه آمدند که از یک دریاچه آب شیرین ،

به کوزه ای سرشار از اشک های شور استحاله یافته بود .

اوریادها پرسیدند : " چرا می گریی ؟ "

دریاچه گفت : " برای نرگس می گریم ."

اوریادها گفتند : " آه ، شگفت آور نیست که برای نرگس می گریی .... هرچه بود ،

با آنکه همه ما همواره در جنگل در پی اش می شتافتیم ، تنها تو فرصت داشتی از نزدیک زیبایی اش را تماشا کنی ."

دریاچه پرسید : " مگر نرگس زیبا بود ؟ "

اوریادها ، شگفت زده پاسخ دادند : " چه کسی بهتر از تو می تواند این حقیقت را بداند ؟

هر چه بود هر روز در کنار تو می نشست . "

دریاچه لختی ساکت ماند .

 

 

سرانجام گفت : " من برای نرگس می گریم ، اما هرگز زیبایی او را در نیافته بودم .

برای نرگس می گریم ، چون هربار از فراز کناره ام به رویم خم می شد ،

می توانستم در اعماق دیدگانش ، بازتاب زیبایی خود را ببینم . "