خوشبختی
هوالرئوف
یاران همیشگیم سلام.قصد داشتم که دیگه ننویسم یعنی یه جورایی تصمیم گرفته بودم جل و پلاسم رو جمع کنم و برم .حقیقتش اینه که روحیه خوبی نداشتم برای نوشتن احتیاج به یه تغییر روحیه داشتم که شکر خدا مثل همیشه الطاف کریمانه امام رضا (ع) نصیبم شد و آقا منو طلبید . کلی انرژی مثبت گرفتم و برگشتم حالا هم می خوام مطلب جدیدم رو بنویسم . بخونید امیدوارم که لذت ببرید.
یا حق
در روزگار قدیم، پادشاهی زندگی می کرد که در سرزمین خود همه چیز داشت: جاه و مقام ، مال و ثروت ، تاج و تخت و همسر و فرزندان.تنها چیزی که نداشت خوشبختی بود و با اینکه پادشاه کشور بزرگی بود به هیچ وجه احساس خوشبختی نمی کرد.
پادشاه یکی از روزها تصمیم گرفت ماموران خود را به گوشه و کنار پایتخت بفرستد تا آدم خوشبختی را بیابند و با پرداخت پول پیراهنش را برای پادشاه بیاورند تا پادشاه آن را بپوشد و احساس خوشبختی کند.
فرستادگان پادشاه همه جا را جستجو کردند و به هر کسی که رسیدند، از او پرسیدند
"آیا تو احساس خوشبختی می کنی؟"
جواب آنها " نه" بود، چون هیچ کسی احساس خوشبختی نمی کرد.
نزدیک غروب وقتی ماموران به کاخ برمی گشتند، پیرمرد هیزم شکنی را دیدند که داشت غروب آفتاب را تماشا می کرد و لبخند می زد.
ماموران جلو رفتند و گفتند : " پیرمرد، تو که لبخند می زنی ، آیا آدم خوشبختی هستی؟"
پیرمرد با هیجان و شعف گفت: " البته که من آدم خوشبختی هستم."
فرستادگان پادشاه به او گفتند : " پس با ما بیا تا تو را به کاخ پادشاه ببریم."
پیرمرد بلند شد و همراه آنها به راه افتاد. وقتی به کاخ رسیدند، پیرمرد بیرون در منتظر ماند تا پادشاه به او اجازه ورود بدهد.
فرستادگان پادشاه داخل کاخ رفتند و ماجرا را برایش بازگو کردند.
پادشاه از اینکه بالاخره آدم خوشبختی پیدا شده تا او بتواند پیراهنش را بپوشد، بسیار خوشحال شد. پس رو به ماموران کرد و گفت : " پس چرا معطل هستید؟ زود بروید و پیراهن آن پیرمرد را بیاورید تا بر تن کنم."
ماموران قدری سکوت کردند و بعد گفتند:
" قربان ، آخر این پیرمرد هیزم شکن آنقدر فقیر است که پیراهنی بر تن ندارد!"