سفارش تبلیغ
صبا ویژن

صمیمانه ...

صفحه خانگی پارسی یار درباره

خدا با ماست .....

    نظر

جهان را صاحبی باشد خدا نام ....

* فتوکل علی الله ....
** قضاوت بی جا مانع کسب است .....
با شروع محرم دوباره شدم همون زیتون سابق با همون نشاط و شادابی و با همون درجه (که بیشتر) شیطنت و سر و صدا .... به عبارتی دوباره خودم شدم البته با کمی تغییرات جزئی که به نظرم برام لازم بود ..... بی خود نیست که از قدیم گفتن عدو شود سبب خیر اگر خدا خواهد ... قربون خدا برم که هر چی عنایت می کنه نعمته .... هر چی از آدم می گیره چندین برابر نعمته .... چون گاهی آدم نمی دونه در پسِ این دادن و گرفتنه چه گنج ارزشمندی نهفته است .... پاییز امسال خییییییییییییلیییییییییی سخت گذشت اما گذشت .... پر از تجربه بود .... پر از درد بود .... پر از دلتنگی بود ..... اما وقتی ازش فاصله گرفتم و از بیرون بهش نگاه کردم شرمنده خدای مهربونم شدم که همه جوره هوامو داشت و نذاشت که به قعر یه چاه عمیق سقوط کنم .... و من چه بنده سرکشی بودم .... ناسپاس و قدرنشناس ..... ولی اون مهربون رهام نکرد و لحظه به لحظه مراقبتم می کرد ....
بی راهه نرم ... شاید یه روزی از اتفاقات پیش اومده بیشتر گفتم ... غرض اینکه با پیچیدن عطر محرم تو کوچه پس کوچه های دلم دوباره دلم قشنگ شد ..... دوباره بهاری شدم .... آروم شدم .... خنده واقعی برگشت به لبهام ..... و دوباره زیتون شدم .... محرم بهم نشاط عجیبی می ده ... اسمش ماه غمه اما همه چیز توی این ماه زیباست .....این تغییرات اونقدر محسوس بود که حتی خانواده و همکارام هم متوجهش شدن .... خلاصه باز محرم اومد و یه دنیا عشق و صفا .... القصه غرض این پست نوشتن از دلم و محرم و ... نیست ... بعضی وقتها بدون اینکه خودمون متوجه بشیم خدا یه جوری هوامونو داره که ....
پنج شنبه 4/11/1386 (مدرسه)
... زنگ تغذیه بود و علی القاعده همه همکاران تو دفتر جمع بودن ... منم که به قول همکارام زنگ تغذیه برام خوراکه برا ایجاد یه بلوا و شلوغی ..... تا جلوی در دفتر با بچه ها اومدم یعنی به عبارتی وقتی رسیدم به دفتر باید خودمو از دست بچه ها خلاص می کردم ... یکی آستینمو گرفته بود یکی دستمو گرفته بود یکی مانتومو می کشید اون یکی شال گردنمو می کشید .... طی یک عملیات انتحاری به کمک یکی از دوستان از بند محاصره رهایی پیدا کردیم و یه نمه شوت شدیم وسط دفتر ..... با این ورود زیبا و کاملا تماشایی که منجر به ولو شدن من و همکار محترم درست جلوی دفتر کنار سکو شد خنده ای بسیار نمکین دفتر رو ترکوند .... از زمین برخاستیدیم .... خودمون رو مرتب کردیم ... تعظیمی عرضیدیم و همگی را سلامیدیم که
ــ سلام رِفیـــــــــــق...ها
+ علیک سلام رفیق
= باز تو اینطوری اومدی تو ؟
& بچه تو بلد نیستی درست راه بری ؟
^ زیتون ! خدایی حسرت به دلم موندیم یه بار مثل خانوم معلمای با شخصیت وارد دفتر بشی ....
$ یک انضباطی بهت بدم خانوم معلم نسبتا با شخصیت ..... بعد به بچه های مردم می گه دختر باید خانووووووووووووووم باشه ... با شخصیت باشه ... با کلاس باشه .... آخه تو خودت کدوم یکی از این خصوصیت ها رو داری که برا بچه های مردم تجویز می کنی (چشم پزشک عینکی) ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
_ رفیـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــق .... بسه بابا .... خسته نشدین این همه بارمون کردین ؟ من شونه هام دیگه تحمل نداره .... من تقدیرا در این یک زمینه به دلیل پاره ای مشکلات و نبودن امکانات رفاهی ... اقتصادی ... فرهنگی .... ورزشی ... دچار فقر هستم و هرگونه کمکی رو با کمال میل می پذیرایم ..... بگذریم ..... می گما امروز آخرین روز پادشاهی است ... کسی قصد ندارد خوش خوشان ما را بتمدیدد ؟؟؟!!!!!!!! بعد ده روز تعطیلی یه دو هفته هم ساعت 12 رفتیم منزل بد عادت شدیم ... از شنبه کی حال داره تا 2:30 بمونه مدرسه .... می خوام شب دهم ببینم ......
+ تمدیدین شما خبر نشدین .....
$ هنوز پای تخته رو نخوندی عزیز دل بابا ..... گفتم به روش شوتینگ و در اوج خنده اومدی تو .... نگو خبر نداری ....
چرخیدم سمت تخته .....
...... همکاران عزیز و گرامی (این عزیز و گرامی اولین چیزی رو که به ذهن متبادر می کنه تو مایه های سر بریدن و این حرفهاست ...) به اطلاع می رساند از این هفته تا پایان دهه مبارک فجــــــــــــر روزهای تعطیلی کلیه همکاران لغو شده و همکاران جهت جبران برنامه آموزشی کلاسهایشان باید در روزهای تعطیلی خود به طور تمام وقت در مدرسه حضور داشته باشند ......
ــ (می بغضیم) رفیـــــــــــــــــــــــــــق .... این یعنی چی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
+ یعنی شما تا پایان دهه مبارک فجــــــــــــــــــــــــــــــــــــــر باید همه روزها تمام وقت مدرسه باشی
ــ یعنی وقف مدرسه که بودیم ، وقف الوقف شدیم ؟!
& اعتراضی داری ؟
ــ مامااااااااااااااااااااااااااااااااان .... من این یکشنبه 8 صبح امتحان دارم .......
شدم یه بشکه باروت .... با بغض و عصبانیت از دفتر زدم بیرون ... این بار دیگه جای سکوت نبود .... دیگه از همکاری!!!!! و سکوت ما داشتن سوء استفاده می کردن .... باید یه حرکتی می کردم .... در اتاق معاون آموزشیمون بسته بود .... با عصبانیت در زدم ....
% بفرمایید
ــ سلام .... خانوم معاون تشریف ندارن ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
% چرا انقدر عصبانیی زیتون ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
ــ نباشم ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ بابا کولاک کردن اینا دیگه .... این بازی جدید چیه ؟؟؟؟؟؟؟ معاون کجاست ؟؟؟؟؟؟؟؟؟ کارش دارم .... چرا فکر ماها رو نمی کنه ؟؟؟؟؟؟ بابا ما هم آدمیم برا روزای تعطیلی مون برنامه داریم .... کار داریم ..... من یکشنبه امتحان دارم .............
% زیتووووووووووووووون ..... دو دقیقه مهلت بده منم حرف بزنم ..... معاون جونت مریضه امروز نیومده ..... بعدشم کدوم بازی ؟؟؟؟؟؟ کدوم برنامه ؟؟؟؟؟؟؟؟؟
ــ لغو روزهای تعطیلی خانوما !!!!!!!!!!!!!!!!!
یهویی صورتش پر از تعجب شد ..... بعدشم آه از نهادش بلند شد .....
% نه !!!!!!!!!! من می خواستم روز تعطیلیم برم دنبال کارای دادگاهم ...........
کلی بغضی شد ..........گفت:
گمونم که معاون هم خبر نداشته باشه ..... احتمالا برنامه از طرف خانوم مدیره  .... چون با معاون همچین قراری نداشتیم .... من همین چند دقیقه پیش باهاش حرف زدم چیزی نگفت ......
اسم خانوم مدیر که اومد دیگه واقعا خط خطی شدم ..... اومدم از در دفتر برم بیرون که صدام زد :
نری پیشش ..... بذار به معاون بزنگم ببینم جریان چیه ؟
ــ می خوام برم ازش بپرسم چرا ؟؟؟؟؟؟؟؟؟ شما رسما در جریان کدوم برنامه آموزشی هستید که خبر از عقب موندگیش دارید اونوقت ؟؟؟؟؟؟
% خودتو سبک می کنی ..... برمی گرده بهت یه چیزی می گه .... تو هم حساس .... می ریزی به هم .... بیا برو سر کلاست ، من بپرسم ببینم جریان چیه .....
........ اون روز دیگه فرصت نشد به دوست جونم سر بزنم و بپرسم که چی شد ...
پنج شنبه و جمعه ام با کلافگی و ذهن مشغولی یکشنبه بی معلم بچه هام گذشت .....
شنبه 6/11/1386 (مدرسه)
 دِپسُرده (افسردگی در درجه بالا) و کسل خودمو رسوندم مدرسه ..... زنگ تغذیه هم نرفتم دفتر ... یعنی فرصت نشد باید کارهای فردا رو ردیف می کردم .... باید می گشتم یکیو پیدا می کردم که فردا تا ساعت 11 سر کلاسم باشه تا من از امتحان برگردم که مبادا جوجه ها مدرسه رو منفجر کنن ..... عاقبت یکی از همکارای پایه خودمون قبول کرد که یه زنگ سر کلاسم باشه و دو ساعت بعدی بچه های منو با بچه های خودش ببره نمازخونه و باهاشون ریاضی کار کنه ..... می دونستم این کار عملا نشدنیه چون با وضع نازنینی که به جهت شیطنت و انفجارات انرژی جوجه های ما امسال دارن اداره یه کلاس کار مشکلیه چه برسه به اینکه دو تا کلاس یکی بشن اونوقته که باید قید درس و ریاضی و احیانا حنجره رو زد .....اما چه چاره !!!!!! وقتی بالادستیا فکر می کنن که ما وقفی هستیم بدون انتقال و کاملا انحصاری ...... مجبوریم سکوت کنیم .....(گرچه که از اعتراض هم جز اخم خانوم مدیر و .... نتیجه دیگری حاصل نمی شه) ....
یه سری به دفتر معاون جون مدرسه زدم .....
ــ سلام نارفیق
# سلام به روی ماه زیتون خودم .....
ــ قهرم .... اگه فکر کردی با این حرفا می تونی خَـ.... کنی که باهات آشتی کنم سخت در اشتباهی ..... خشماگینم و بُغضی ..... این چه حرکتیه ؟؟؟؟؟؟؟؟ روزهای تعطیلی لغو !!!!!!!!!!؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
# زیتون!!!!!!!!!!!!!!!!!! تو و اعتراض به لغو تعطیلی ؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!
ــ بابا ..... قشنگ ..... من امتحان دارم ... دیگه کلاسای دانشگاه نیست که بگم نمی رم ، استادم دلش به حالم می سوزه حذفم نمی کنه .... وگرنه که می دونی سرم درد می کنه برای کلنجار رفتن با بچه ها ......
# باورت می شه من از این برنامه خبر نداشتم ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
ــ !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! واقعا ؟!
# برنامه خانوم مدیره ...
یاد قضیه شنلم افتادم ... چرخیدم طرف در و گفتم :
ــ می سکوتیم .....
# تو فردا با خیالت راحت برو به امتحانت برس .... خودم یکیو می ذارم سر کلاست ....
ــ خودم هماهنگ کردم ... ممنون .... فقط یه چیزی ... اگه راه بهشت رفتن اینه بگو منم ببرن .....
از دفتر زدم بیرون ..... مُردم از این همه حرف بی منطق ...... خدااااااااااااااااااااااااا .....
شنبه 6/11/1386 (شب ــ خونه)
..... ساعت از 10 گذشته اعضای خانواده یکی یکی دارن از خستگی می رن لالا .... خونه دیگه داره ساکت می شه ... جزوه ها و کتاب ها دارن ناله می کنن دیگه ..... حس خوندن ندارم .... دلشوره امتحان و بچه های بی معلم حس خوندن رو ازم گرفته .... برف قشنگی همه کوچه رو سفیدپوش کرده .... کنار پنجره می ایستم .... هوا سرده ولی گزنده نیست .... از دلم گذشت : کاش فردا تعطیل می شد .....
..... ساعت 12 .... شبکه تهران .... آموزش و پرورش استان تهران اعلام کرد به دلیل بارش برف و لغزندگی معابر کلیه مدارس ابتدایی و راهنمایی استان تهران فردا در نوبت صبح تعطیل می باشد .......
.
.
.
خــــــــــــــــــــــــــــدا خییییییییییییییییلییییییییییییییییییییی مخلصم.................
خانوم معلم نوشت :
قضاوت بی جا مانع کسب معرفت است ......
2ـ خدا خودش می دونه چی جاش کجاست ..... شب یکشنبه این عمو سامان (همون سامانه هوای سرد) رو ارسال کرد تا امتحان یکشنبه رو با خیالی آسوده پاس کنم ...
3ـ کربلا شهریست ای دل ، شهریارش زینب است .... اعتبارش از حسین و اقتدارش زینب است .....نام زیبای حسین حک گشته در دیوار دل ..... دل که شد بیت الحسین نقش و نگارش زینب است ....شیعه دارد در دلش یکتا کتاب قیمتی .... ناشرش باشد حسین آموزگارش زینب است .... هرکه نازد برکسی زینب بنازد بر حسین ..... جان زهرا این حسین دار و ندار زینب است ..... 
4ـ سکوت که کنیم ، بی زبانی ها به سخن در می آیند . (من از دنیای بی کودک می ترسم ـ هیوا مسیح)
5ـ گمونم اگه طولانی تر بشه باید یه چند جین پسر حاکم پیدا کنم جهت بازپس فرستادن لنگه کفش های سیندرلاییتون پس:
زیاده تر از این عرضی نباشه بهترتره ..... فقط ... دعا ..... دعا ..... دعا ..... یادتون نره ......... هوارتاااااااااااااااااااااااااا محتاجم ...