سفارش تبلیغ
صبا ویژن

صمیمانه ...

صفحه خانگی پارسی یار درباره

او می رود دامن کشان ....

    نظر

  جهان را صاحبی باشد خدا نام ...

* او می رود دامن کشان . . . من زهر تنهایی چشان .... 

وقت ما اندک ... حرف ما بسیار .... آسمان هم که بارانیست .... من هم .....
و این روزها به شدت هوای حوصله ام ابریست .....
قلم لجبازی می کنه ، کلمات اسیر قفسش شدن ، دست از دامن دل بردار .....
البته اون بیچاره مقصر نیست .... دل من تاب نمی یاره (اگر گویم زبان سوزد .... اگر پنهان کنم ترسم که مغز استخوان سوزد) .....
بازم دارم هذیون می گم ..... داغم ... چشمام .... دستام ..... قلبم ..... لبریز حرف .... لبریز دلتنگی .... لبریز بی صبری .....
......... داره یادآوری می شه ..... جمعه شب بود ......(دارم می سوزم .... ) از غروبی دلم گرفته بود .... از قبل غروب .... از وقت دعای سمات ..... یه بغض .... یه دلتنگی مخصوص غروبای جمعه اومده بود سراغم ..... مثل همین حالا اشک ها اسیر پلک ها بودن .....
آخر شب .... نت .... مسنجر .... چراغش روشن بود ..... فقط برا
ازنور چراغمو روشن کردم ....

ــ سلام .... شب بخیر
ــ سلام خانوم معلم .... شب بخیر .... خوبید ؟
..... دارم سعی می کنم به یاد بیارم از کجا شروع شد ..... که به شلمچه * رسیدیم ..... به طلائیه .... به دلتنگی .... به بغض و بی قراری ..... به پریدن و اوج گرفتن .... به آسمونی شدن .... به نور ....
.
.
.
..... نه .... یادم نمی یاد ..... یادم نمی یاد چی گفتم و چی گفت ؟ .... یادم نمی یاد بغضش از کجا سر باز کرد ......فقط می دونم کلافه بود .... اون شب برخلاف همیشه هر چی زدم جاده خاکی و از در و دیوار و مدرسه و ... گفتم شاید اوضاع روحیش بهتر بشه فایده نداشت .... شاید چون خودمم بی قرار بودم .... یا شاید چون انقدر احساسش زلال و جاری بود که منم درگیر آشفتگیش شده بودم ... نمی دونم .... هرچی بود ، یه درد شیرین به جون آدم مینداخت .....
آروم نشدیم .... هیچکدوممون ... برخلاف همیشه .... دیگه طاقت موندن نداشتم .... گریه می کرد ... می فهمیدم که آروم نداره .... با تمام وجود احساس می کردم اگه بال داشت همون لحظه آسمونی می شد ... بی برو برگرد ... شک نداشتم .... احساس می کردم .... مهم نیست چی احساس می کردم ، فقط دیگه طاقت موندنم نبود .... بهش گفتم می خوام برم .... دیگه نمی تونم حرف بزنم .... دارم خفه می شم ...
ـــ آدمو به هم می ریزی بعد می گی می خوام برم ؟
ـــ باور کنید نمی تونم ادامه بدم .... برم ؟
به رسم همیشه گفت :
ـــ قبل رفتن یه جمله بگو که آروم بشم .... بعد برو
خدایااااااااااااااااااااا ... داغونم ..... چی بگم ؟ .... وقتی خودم قرار ندارم چی بگم که آروم بشه ؟؟؟؟؟!!!!!!!! .... یاد شعر استاد تنها افتادم... دوشنبه روی تخته دفتر مدرسه نوشت .... با خوندنش غوغایی به پا شد در درونم .... و من ذره شدم .... ذره ی ذره در پیشگاهش ..... خیلی کوچیک ... خیلی ندیدنی .... اما اون منو می دید ... و من شرمنده می شدم هی .....اما اون بازم دست به سرم می کشید و نوازشم می کرد ... روم نمی شد به چشماش نگاه کنم ... غرق دریای مهربونیش شدم .... اما با یک دنیا خجالت .... سرمو انداختم پایین زیر لب زمزمه کردم .... « خدا ! خیلی دوستت دارم.» ... دستشو گذاشت زیر چونه ام ... صورتمو بالا آورد ... هنوز به زمین نگاه می کردم .... روحم رو طاقت نگاه مستقیم چشماش نبود .... من که تو قنوت نمازم حتی روی سر بالا گرفتن نداشتم ... اینجا چطوری باید به چشماش نگاه می کردم ؟؟؟؟؟؟؟ .... ولی اون نگاهمو می خواست .... می خواست که به چشماش نگاه کنم و من .... با هزارتا شرمندگی .... لبخند زد .....«تو مال منی .... فقط من ... به خودم توکل کن .... تو عشق منی .... خودم آفریدمت ......» .... و من از خجالت باز هم ذره تر شدم ...... و هرچی کوچکتر می شدم اون بیشتر محبتم می کرد ( بیراهه نرم ...) براش همون شعر رو نوشتم با تمام حسی که نسبت به شعر داشتم .... با همه ارادتم به احساسی که نسبت به شعر بود :
ـــ جهان را صاحبی باشد خدا نام ............... کزو شوریدگان گیرند آرام .....
اگه کاری با من ندارید من رفع زحمت کنم .....
ـــ .......
سکوت ...... سکوت ...... یه سکوت طوفانی ... یه سکوت پر از دلدادگی .... انگاری غرق شد ... ذوب شد ... نه .... اوج گرفت ... نمی دونم چه اتفاقی افتاد ؟؟؟!!! ...... فقط یه حال دیگه شد .... یه جور غریب .... یه جور نگفتنی ...
ـــ هستید ؟؟؟؟؟!!!!!!
ـــ بقیشو برام بنویس .... آدمو دیوونه می کنی بعد می خوای بری ؟
ـــ بلد نیستم ....بقیشو بلد نیستم .... بگردید خودتون پیداش کنید ..... برای من بفرستیدش .... من برم ؟
ـــ برو . یا محمد و علی
این برو هزار و یک معنی توش بود که نمی فهمیدمش ..... انگاری قوه دَرکَم به کل مختل شده بود .... خدایا مرا چه می شد ؟؟؟؟ چرا آروم نداشتم ؟؟؟؟ چرا دلم قرار نمی گرفت ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ :((
.
.
فردای اون روز ... بعد از ظهر ..... دوباره نت ..... ازنور ....
پست جدید زده بود ........... خدایا چقدر غریبند این کلمات .... چرا نمی فهممشون ؟؟؟ ... پشت این همه سادگی چه پیچیدگی هست ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ ......
چند بار بعدی که اومد نت و اومدم نت یا من عجله داشتم یا اون ..... و هرگز فرصت نشد که ازش بپرسم  پشت این کلمات ؟؟؟؟؟؟ ......
......... بازم من جا موندم ...... :((  :((  :(( .... حسرت ..... حسرت .... حسرت ..... یه عالمه حرف نگفته و یه عالمه سِرّ کشف نشده ... 

خداحافظ ای شعر شبهای روشن ........................... :((    :((     :((    :((
حسن نظری رفت .... به همین سادگی .... رفت و من حیرون این عروج .... سرگشته این پرواز ... و در عجب از پستی که توش به وضوح گفت وقت رفتنه ... اما ای دریغ و حسرت از مُهری که بر دلم خورده بود .... :((   :((   :((
.
.
.

خانوم معلم نوشت :

1.  در آن رستاخیز بزرگ که کالای دو جهان به بازار آورند ، رونق و رواج ویژه عشق است ، فقط عشق .... امام علی (ع)

2. حیاط پشتیمون رو دوباره چادر زدن و آماده شدن برا محرم ..... یادته بهم گفتی می خوای کلاسای حاج آقا مجتبی رو شرکت کنی ؟ :( ... یادته به من حسودیت شد که همسایه دیوار به دیوارم ..... یادته ...... ( خدا دلم خیلی تنگه .....)

3. * کاش از جنس جنون بال و پری بود مرا .... مثل سیمرغ از اینجا سفری بود مرا .....

4.امروز یکی از همکارام پرسید : چطوری می شه که یه نفر رو نه دیده باشی ، نه صداشو شنیده باشی بعد این همه تعلق خاطر .... این همه احترام ؟؟؟؟
ـــ وقتی خاص باشی .... بُعد زمان و مکان برای احترام و تعلق خاطر دیگه معنی پیدا نمی کنه .... و حسن نظری علی رغم نظر بعضی ها... خاص بود ....  خاص می دید ... خاص می شنید .... و خاص می فهمید .... پس باید خاص موندگار می شد ....
که شد .

5. گریه تجلی آن اشتیاق بی انتهایی است که روح را به دیار جاودانگی و لقای خداوند پیوند می دهد و اشک آب رحمتی است که همه تیرگی ها را از سینه می شوید و دل را به عین صفا که فطرت توحیدی عالم باشد اتصال می بخشد . 

6. دوباره هوا عطر بهشتی گرفته .... بوی محَرَمش می یاد ..... دلم برا پرچم های یا حسین تنگ شده .....

7. آنان که جای قلب آتش در سینه دارند اهل یک جا ماندن و زمینی شدن نیستند ....

8. و خدا سیب نینداخت از آن بالاها که در عمق کم حرف نیوتن غرق شویم! و چنین با تقدیس ... و چنین با اجبار .... جسم او را در خودمان دفن کنیم ! یادمان باشد سیب با هزاران امید به امید لب و دندان کسی که به ایمان و یقین سیب را می فهمد ، سیب را می نوشد و به حرف نیوتن می خندد ! با خودش می گوید : آسمان جاذبه دارد نه زمین .

9. فاتحه و صلوات حسن آقا فراموش نشه .....

10. زیاده عرضی نیست ... فقط .... دعا ..... دعا ..... دعا .... یادتون نره .... هوارتا محتاجم ....... دلتنگشم ... خیلی زیاد .... فردا 5 شنبه است ... ظهر 5 شنبه بود که ..... خدایااااااااااااااااااااااا :((   :((  :((

 

پس از خانوم معلم نوشت :

هر وقت بهم می گفت خانوم معلم احساس می کردم یه کوله بار به سنگینی دماوند روی شونه هامه ... علی الظاهر عنوان «معلم» مال من بود اما حقیقت امر تحقیقا و دقیقا برعکس بود چون همیشه این من بودم که یاد می گرفتم و اونقدر معلم خلاقی بود که بدون اینکه بفهمی الان اون داره یاد می ده یا تو داری یاد می گیری آموختنی ها رو می آموخت .....

اردیبهشت امسال روز معلم مامان مهربونش یه تبریک خوشگل مهمونم کرد ، دلچسب ترین تبریک روز معلم امسال همون بود .....  و من تنها تونستم بگم :
سلام من بر آموزگاری که ردای اسمی معلمی بر تن نداشت اما در کوتاهترین زمان بهترین چیزها را به من آموخت . آموزگارم ! فقط خدا می داند که این روزها در سالگرد آشناییمان چقدر دلتنگ کلاسهای کوچک و غیر رسمیمان هستم . تا زنده ام بنده ات هستم و ....
خدایا ! روح آسمانی آموزگار (به سن) کوچک اما (به روح) بزرگ و اهورایی مرا مورد رحمت بی منتهای خودت قرار ده .... آمین