سفارش تبلیغ
صبا ویژن

صمیمانه ...

صفحه خانگی پارسی یار درباره

و من میان دو پرتگاه زاده شدم

به نام او که هرچه کردیم به چشم کَرَمش زیبا بود

* و من میان دو پرتگاه زاده شدم . روی باریکترین راه ممکن ، میان دو دره. روی پل ، پلی به پهنای یک قدم . پلی به اندازه عبور یک نفر . پلی،صراط!
و من میان دو پرتگاه بزرگ شدم . اولین گریه ، خنده و اولین قدم! مادرم گفت:« راه بیفت. » گیج نگاهش کردم : «روی این لبه ؟» گفت :«ما همه همین جا راه افتادیم.» تا آنجا که می دیدم پل بود . تا آنجا که می دیدم به همین باریکی و تا آنجا که می دیدم دره ها دهان گشوده بودند. دست سردم را گرفت:« روی این لبه باید خورد ، خوابید ، کار کرد ، عشق ، نفرت ، زندگی ....» گفت: «قدم بردار.» التماسش کردم :«همراهم بیا ، از روبرو مرا بگیر.» چشم هایش خیس بود :« باید پشت سر بمانم ، تقدیر تنهایی ، جاودانه است.» پا برداشتم و ناگهان خودم ماندم ، تقدیر جاودانه تنهایی و راه که تا پایان باریک می ماند... و زندگی میان دو دره آغاز شد .

* دره ها در دو سویم انباشته بود. از آدم های بی اندام . مردمانی که در هر سقوط چیزی از دست داده بودند . آدم های بی اندام . بی چشم هایی که ببینند ، بی گوش هایی که بشنوند ، بی دستی برای لمس و بی پایی برای رفتن. روی پل ، هر قدم یک انتخاب بود . وقتی خیلی آسان می شد به انباشت دره ها پیوست ، هر قدم انتخاب بود . انتخاب دیدن ، شنیدن ، لمس کردن ، رفتن . آن پایین ، پایین تر از داشتن اینها ، زندگی آسان می گذشت .

* کاش لااقل می شد درجا زد . ایستاد و از هر تصمیمی طفره رفت . وقتی قدم برندارم ، نه ترس لغزیدن هست ، نه خطر پا اشتباه گذاشتن . کاش می شد درجا زد . اما روی پلی به پهنای یک قدم ، ایستادن ، افتادن است .
فقط وقتی روی پل می مانی که یک پایت روی آن باشد و پای دیگرت بالا رفته باشد تا جایی جلوتر فرود بیاید . اگر ایستاده ای و فکر می کنی چه خوب! چه راحت ! چه ثباتی ! « سلام! به دره ما خوش آمدی!» چون آن بالا همیشه رعشه های خوف هست ، همیشه لرزه های شوق ! آن بالا اسفندوار باید جز بزنی . از شوق از خوف ، از خوف از شوق !

* و من میان دو پرتگاه راه می رفتم . می ترسیدم کم بیاورم . آی !!! کسی شوق برساند ، شوق ! تا بهشت ، تا پایان خیلی راه مانده ، صبوری کنم ؟ خط پایان که پایان است ، این قدم را بگو چطور بردارم ؟ و آن اتفاق عجیب ! اتفاق آیا همیشه باید چیزی باشد که آن بیرون بیفتد ؟ یک سوال که ناگهان ، وقتی اصلا منتظرش نیستی می روید ، مگر اتفاق نیست ؟ و اتفاق ، یک سوال بود و سوال عجیب بود :
بهشت آیا جایی برای دیدن است یا خود دیدن ؟ جایی برای شنیدن یا خود شنیدن ؟ جایی برای لمس کردن یا خود لمس کردن ؟و بهشت آیا جایی برای رفتن است یا خود رفتن ؟

* بهشت آیا بعد از این قدم است یا خود این قدم ؟
می ترسیدم کم بیاورم . می ترسیدم تا پایان راه صبوری نکنم . پا برداشتم و بهشت دیدن دورم حریر بست ، جوی شد ، سایه ، تخت . بهشت شنیدن ، آواز خواند و بهشت رفتن ! کی دلش می خواست بماند ؟

.... روی پل هر قدم ، یک انتخاب بود و پل تا ابدیت ادامه داشت .
فکر کن تو داری جان می کنی آن جا ، در ورطه آن انتخاب ها ، در لرزه آن قدم ها ؛ شوقت را نفس نفس می زنی ؛ پشیمانی هایت را گریه می کنی . بعد بفهمی بعضی ها دستشان را داده اند به کسی که بلد راه بوده است و کسی خیلی از راه را نرم ، رهوار ، بی تردید ، بی التهاب بردتشان ، حالت گرفته می شود . نه ؟

بی قانونی ! فکر کردی اقلا دیگر توی این راه ؟... و عشق اینجا قانون است و عشق مجاز است برای یک شبه رفتن . برای نرم و بی تردید رفتن . فقط می ماند همین که دستی را که می گیری بلد راه باشد . فقط می ماند همین دست که یک جوری باید داد دستشان .

 

1ـ به نقل از کتاب : خدا خانه دارد ... ( کلی با این کتاب صفا کردم .... واقعا کتاب دلبریه )

2ـ عشق رازیست سر به مُهر .....

3ـ ....