سفارش تبلیغ
صبا ویژن

صمیمانه ...

صفحه خانگی پارسی یار درباره

مسیح من ؛ مسیح تو

    نظر

 

 به نام او که هر چه کردیم به چشم کَرَمش زیبا بود

.....
 و امشب بین تصویر دو مرد چه سرگردانم؛
 مجسمه در دست های مسیح تو بود. مجسمه کبوتر گلی. در او دمید.کبوتر جان گرفت. پرواز کرد.(4) همه ایمان آوردند. درست همان طور که یک معجزه باید باشد، درست همان طور که یک سوال باید باشد. پرواز دادن یک مجسمه! آه! چه قدر آدم دلش میخواهد به این پیامبر ایمان بیاورد.
 همام آمد. آدم گلی. گفت:« حرف!» گفت:« تشنه ام» . مسیح من گفت : « برو خوب باش! خدا با خوبان است.» همام گفت:« نه ! بیش از این! من تشنه ام. خوبان کی اند؟ چه طورند؟»
 مسیح من می توانست بگوید:« مومنند، نماز میخوانند، روزه، صدقه، خمس،... مثل همه آنچه پیامبران تاریخ گفته اند.» ولی نگفت. او که مثل همه نبود.
 
گفت:« دنیا آنها را می خواهد، نمی خواهندش! اسیرشان می کند، جانشان را می دهند تا آزاد شوند.»
 گفت:« اگر اجلی که خدا خواسته؛ نبود، جانشان در کالبد نمی ماند، پر می کشید.»
 گفت:« خوف مانند چوبی که می تراشند آن ها را می تراشد. مردم می بینندشان. می گویند آنها بیمارند؛ و آنها بیمار نیستند. می گویند دیوانه اند. و آنها  دیوانه چیز بزرگی هستند.»
(5)
 و باز گفت و گفت و گفت. و همام چون صاعقه زده ای بی هوش شد.
 خشک شد!
 مجسمه شد!
 و مرد!
 دم مسیح تو ، کبوتر گلی را جان داد. دم مسیح من ، جان آدم گِلی را گرفت. چه شباهتی!
 از من نپرس که چرا او با انسان چنین می کند؟ از من نپرس چرا او معلم تکلیف های سخت ، امتحان های شاق و جریمه های بزرگ است؟ دست روی دلم نگذار. دلم زخم است. زخم تنهایی شاگردی که زیر نگاه غضبناک معلم سخت گیرش ، عاشقانه از شوق می لرزد.
 او پنهانی ترین لایه ها را هم زلال می خواهد. او کوچکی روحم را جریمه می کند، حتی اگر هزار رکعت نماز همراه آورده باشم. وقتی عیسای انجیل متی نصیحتم می کند، کودک می شوم. همه چیز ساده و کودکانه می شود. مهربانانه باید همه را دوست بدارم. با یک اعتراف ، از گناهانم پاک می شوم. شاد می شوم. می توانم از شادی برقصم.
 رو به روی کتاب خطبه های او ، ناگهان بزرگ می شوم. او ناگهان تمام شادی های حقیر کودکانه را می گیرد. همه سختی های شگرف؛ رنج های ژرف و اندوه های سترگ را در کوله ام می ریزد.
 من باید از غم خلخالی که در دور دست ها از پای زنی کشیده اند ، بمیرم.(6) چون مرا بزرگ می خواهد.
 به جای شادی های کودکانه باید لذت بهجت های عمیق را بچشم. باید دیوانه امر عظیمی باشم، باید جانم را بدهم تا دنیا اسیرم نکند. باید... نمی دانم او؟ او همان امانتی است که کوه ها نکشیدند؟

لیلت ! حرفهایم تمام شد . تنها یک راز تلخ مانده است که .......