سفارش تبلیغ
صبا ویژن

صمیمانه ...

صفحه خانگی پارسی یار درباره

یاد باد آن روزگاران ، یاد باد

    نظر

 

به نام او که هر چه کردیم به چشم کَرَمش زیبا بود

به وسیله یکی از بچه های روشنگر به بازی موج مکزیکی دعوت شدم . وقتی بهم پیشنهاد داد با خودم فکر کردم چه شود ، یه خانم معلم ؛ از شیطنتهای روزهای مدرسه اش بگه . مشکل اینجاست که اگه من بنویسم اونوقت باید در کلاسم رو تخته کنم که .... اما انگاری قسمت بر نوشتنه . برای اینکه خیلی هم برای جامعه محترم معلمین کشورمون بد نشه و رسما از این صنف شوتم نکنن بیرون یکی دوتاش که قابل گفتنه و زیاد به وجهه اجتماعیم!  صدمه نمی زنه رو اینجا می نویسم .

 اولین حُسن این دعوت این بود که برای یادآوری خاطراتی که تلخ و شیرینش دَرهَم برهم و قاطی پاتیه ، باید برم سراغ دفتر خاطراتم . دومیش هم پیدا شدن یه نامه گم شده بود ( آقا فکر بد نکنید ... نامه یکی از دوستام که با هم همکلاسی بودیم و از مدرسه رفته بود رو پیدا کردم . آخه آدرسش رو گم کرده بودم اما حالا پیدا شد )

انتخاب خاطره از روزهای خوش و ناخوش!!! دوره تحصیل کار سختیه اونم برای من که تک تک لحظات اون روزها برام پر از اتفاقات غیرمترقبه و پیش بینی نشده بود اما ... چند تاش که کمتر آبروریزیه و قابل گفتن ، می گم .

سال اول دبیرستان یه معلم فیزیک داشتیم که(امیدوارم هرجا که هست سالم باشه)  به شدت آدم صبوری بود . آستانه تحمل این بنده خدا به حدی بالا بود که گاهی ما خجالت می کشیدم و یه جلسه همه سعیمون رو می کردیم که دخترای خوبی باشیم و کمتر ایشون رو اذیت کنیم اما جلسه بعد دوباره آش همون آش بود و کاسه همون کاسه . شیطنتهای رنگ و وارنگ و مدل به مدل که بعضی وقتها معلم فیزیکمون بنده خدا حیرون می موند که کدوم نابغه ای این شیطنت و بهم ریختگی ها رو طراحی کرده ... یادمه یه بار از یکی از بچه های فامیل یه ملخ پلاستیکی سیاه به دستم رسیده بود که جون می داد برای سکته دادن آدمها . اون روز فیزیک داشتیم و من ملخم رو با خودم برده بودم مدرسه .بماند که از صبح با این ملخ قلب ناظم و معلم پرورشی و معلم زبان و چندتایی از بچه ها رو پخش زمین کرده بودم . زنگ فیزیک از بس خانم x حرف زده بود و تمرین حل کرده بود ،حوصله ام سر رفته بود . این چنین بود که یاد جیب مبارک و محتویات ناز توش افتادم... ملخم رو از جیبم بیرون آوردم و داشتم باهاش بازی می کردم که یکی از بچه ها از پشت سر صدام کرد و گفت ملخت رو بده . منم در یک حرکت کاملا استراتژیک وقتی خانم x سرش پایین بود و داشت توی دفترش یه چیزایی یادداشت می کرد ملخ رو پرت کردم ردیف عقب . اما چشمتون روز بد نبینه پرتاب شدن ملخ همانا و فریاد سوووووووووووووسسسسسسسسسسک یکی از بچه ها از گوشه کلاس همان . ییهویی همه چیز بهم ریخت . خانم x اولین نفر بود که از در کلاس پرید بیرون . دستاورد مهم فرار کردن خانم x توی اون شلوغی ،شلیک خنده بچه ها بود و ..... تا چند دقیقه حال و کیف و خنده و ... اما امون از لحظه ای که به خودمون اومدیم و دیدیم خانم مدیر عصبانی جلوی در کلاس ایستاده بود و مثل همیشه دنبال من به عنوان متهم ردیف اول می گشت ... طبق روال سر از دفتر درآوردیم و توبیخ و ..... حالا  معلم فیزیک مگه راضی می شد که بیاد سرکلاسمون ؟ کلی التماس و درخواست و اشک و آه و .... تا بعد از سه جلسه بی معلمی و ( در گوشتون می گم ، خوش گذشتن !!!!!) ایشون به کلاس برگشتن .
این تقریبا کوچکترین شیطنت ما توی مدرسه بود ... روز آخر همون سال برای حلالیت طلبیدن و عذرخواهی که رفتم پیش خانم x ایشون به من گفتن : می بخشمت و شیطنتهات رو دوست داشتم اما از صمیم قلبم آرزو می کنم که معلم بشی و هر سال دو سه تا شاگرد مثل خودت گیرت بیاد . اون روز لبخندی زدم و گفتم : معلمی جزو اهدافم نیست . اما غافل از اینکه دست انتقام روزگار قویتر از هدفگذاری منه و من  6 سال بعد سرکلاسم با شیطنت هر روزه یکی از شاگردام یاد دعای خیر معلم فیزیک افتادم . بخش جذاب ماجرا اینه که هر سال یکی دوتا شاگرد دارم که ......

گمونم بهتره ادامه ندم و گرنه احتمال بیکار شدنم خیلی زیاده ...

اما برای حُسن ختام :

ترم اول سال سوم دبیرستان یه درس اختیاری رو اجباری به ما داده بودن به نام کمک های اولیه ( من نمی دونم اگه اختیاری بود چرا به اجبار باید می خوندیمش یا اگه اجباری بود پس چرا می گفتن درس اختیاری !!!!؟؟؟!!!) . معلم محترم این درس یک خانم بسیار جوون و مهربون بود که توی همون جلسه های اول خودش رو تو دل بچه ها جا کرده بود. بچه دبیرستانیها هم که بی جنبه ( با عرض پوزش از اعضای محترم جامعه محصلین دبیرستانی !!!) .حسابی با این خانم دوست شده بودیم . توی مدرسه ی ما رسم بر این بود که هر معلمی محبوب می شد بعد از یه مدت ، گیر باند مافیای مدرسه می افتاد و یه جورایی از مدرسه نیست و نابود می شد ( به عبارتی یه کاری می کردن که بره و دیگه پشت سرش رو هم نگاه نکنه ) . این خانم معلم هم از اونجا که زیادی با بچه ها دوست شده بود محکوم به نابودی بود . برای همین از ترم دوم ایشون گم شد و ما در جستجوی معلم محبوبمون از همه کسانی که می تونیستیم سوال کردیم اما نتیجه بی نتیجه  . القصه یه فکر شیطانی ذهن همگی ما رو به خودش مشغولونده بود . پیدا کردن شماره تلفن معلم محبوب .... همگی گوش به زنگ یه فرصت بودیم که ... از اردو برگشته بودیم . همه بچه ها و معلمها رفته بودن . من و دو تا دیگه از بچه ها مدرسه بودیم با یکی از ناظم هامون . این ناظم بنده خدا از خستگی در حال غش بود اما مجبور بود بمونه تا ما بریم . ما هم که قصد رفتن نداشتیم ... انقده موندیم تا دیگه خانم ناظم دیرش شد و فقط سپرد وقتی خواستید برید در مدرسه رو ببندید . ما هم چَشمِ شیطنت آمیزی گفتیم و ناظم محترم رو تا دم در بدرقه کردیم . به محض اینکه سکوت در مدرسه برقرار شد سه تایی حمله کردیم به طرف دفتر خانم مدیر .... اما در دفتر قفل بود و کلیدها توی دفتر خانم ناظم. پس پیش بسوی دفتر ناظم عزیز . در باز بود ، کلیدها رو برداشتیم ، در دفتر مدیریت محترم رو باز کردیم .... نفس تو سینه هر سه تامون حبس شده بود . تصور چهره مدیر مدرسه وقتی فردا وارد اتاقش می شه و می بینه کشوش بهم ریخته ترس به جون هر سه تامون انداخته بود اما نباید کم می آوردیم ، ما مدتها بود منتظر چنین فرصتی بودیم . پس با اعتماد به نفس البته همراه کمی اضطراب در کشوی خانم مدیر رو باز کردیم ......... و عاقبت شماره رو سرقتیدیم ........... (البته قسمت تلخ ماجرا که فرداش مدیر محترم و عزیز و دلبند اومد و ... رو به عهده خود خوانندگان محترم میذارم ....)

دیگه بسه .... یه کمی دیگه حرف بزنم یه چیزایی لو می ره که دیگه به کل از جامعه انسانی بیرونمون می کنن چه برسه به جامعه معلمین و فرهنگیان محترم .

روزهای تلخ و شیرین مدرسه گذشت فقط می تونم بگم :

یاد باد آن روزگاران ، یاد باد .