... تا پرنده پرنده ندبه از دستانم به آسمان برود .
به نام او که هر چه کردیم به چشم کرمش زیبا بود .
از مشرق احساس طلوع می کنم ، با شعله های گرم عشق ، خانه ام را پشت بازار تجرد می سازم ، رو به دریا .
می دانی ، می خواهم بی کرانه باشم . چشم به راهم ، چشم به راه لحظه های سبز اجابت .
چشم به راه پرواز تا شفاخانه وصل . بوی عروج لحظاتم را پر کرده است .
به بلوغ شاخه ها قسم ، دلم لبریز اشتهای سیب تجلی است از دستان باغبان .
جانم مست تشرف به تماشاخانه ملکوت است .
می خواهم به روستای فطرت بروم و در کنار قنات شهود دست و رو بشویم .
می خواهم مرغابی های احساس را به برکه حضور ببرم . دیگر از هوای آلوده به ریای شهر خسته ام .
می خواهم قنوت بگیرم تا پرنده پرنده ندبه از دستانم به آسمان برود .
پیشانیم عرق شرم تراوش می کند آنگاه که گذشته ام را به یاد می آورم
و گونه هایم بازی گاه کودکان اشک می شود .
هرگاه گذشته ام را به ذهن می کشانم باید گل استغفار را بر لبهایم بنشانم و در حوض توبه شنا کنم
و تو ای آفریدگارم ، ای خدا خوب من !
آنگونه پروازم ده که حتی پر شهود را فراموش کنم و تنها به بیشماری تو در ذات بیندیشم .
همیشه بر لبهایم گلهای مناجات بنشان و دستانم را به سمت خورشید پرواز ده
و در پناه سایه ات از قفس روز رهایم کن تا به گفتگو با تو گیسوان شب را شانه بزنم .