معلمی عشق است ....
به نام او که هر چه کردیم به چشم کرمش زیبا بود
معلمی شغل نیست ، معلمی عشق است ، اگر به عنوان شغل انتخابش کرده ای رهایش کن و اگر عشق توست مبارکت باد .
شهید رجایی
هرگز نگاه همیشه مهربان و آسمانیش را فراموش نمی کنم . دریا دریا عشق بود و محبت . همه روزهای هفته را انتظار می کشیدیم تا بیاید . پشت میزش بنشیند با لبخندی دلنشین احوال تک تکمان را بپرسد و بعد کتابش را باز کند و درس را شروع کند.
یادم می آید همیشه حافظ را عاشقانه می خواند ، فالهایش حرف نداشت و وقتی سخن از فردوسی به میان می آمد غرور و افتخار را در تک تک کلماتش حس می کردیم ، و وقتی از مولانا حرف می زد برق اشک را در چشمانش می دیدیم ، اتاق آبی سهراب را دوست داشت و ......
آن سال یکی از بهترین سالهای زندگیمان بود . بیشتر لحظه هایمان را در کنار او معنا می بخشیدیم . از هرکجا دلمان می گرفت یک راست به سراغش می رفتیم و قلب مهربان او به وسعت دریا برای درد دلهای تک تکمان جا داشت .
بی ریا بود و آبی چون آسمان ، صاف بود و ساده چون آینه ، زلال بود چون شبنم سحرگاهی و رونده بود و جاری چون رود . قلب مهربانش به عشق شاگردانش می تپید . همیشه با کلام شیوا و دلنشینش مرهمی بر خستگی هایمان بود و با نوازش صدای گیرایش آرامش را به چشمان بارانیمان ارزانی می کرد .
هنوز طنین مغرور صدایش در خاطرم زنده است وقتی رزم رستم و سهراب را می خواند و هنوز هیچ کس را نیافته ام که چون او عارفانه حافظ بخواند .
یادم می آید از همان سال بود که بذر عشق معلمی در درونم کاشته شد و به دست توانای معلم ادبیات آبیاری شد . نمی گفت معلم شوید اما در قلب تک تکمان این عشق را شعله ور ساخت . مصداق شمع در حال سوختن که در بزم روشنی می بخشد و آب می شود، بود . عشق به بچه ها در رگهایش جاری بود . گویی تمام خوبیهای عالم در وجودش تجلی پیدا کرده بود . محبتش بی دریغ بود و قیمتی .
یادش بخیر ، از دبیرستان که فارغ التحصیل شدیم هنوز هم به مدرسه سر می زدیم باز هم به عشق او می رفتیم تا نصیحتمان کند تا برایمان حافظ بخواند و از مولانا بگوید تا صدایش را بشنویم و در سایه سار مهربانیش غم را از دل بزداییم .
می دانستیم بیمار است در دلهایمان بلوایی به پا بود . گفته بودند که ماندنی نیست اما باورمان نمی شد و هر بار که بی طاقت می شدیم باز هم به سراغ خودش می رفتیم . او با آرامش همیشگی چشمانش روح متلاطم ما را به آرامش و صبر دعوت می کرد .
آن روزها
بشنو از نی چون حکایت می کند
از جداییها شکایت می کند
از نیستان تا مرا ببریده اند
از نفیرم مرد و زن نالیده اند
زمزمه زیرلبش بود و هر گاه که می خواندش ، دلمان را آتش می زد . این یعنی روزهای جدایی نزدیک است ......
خوب یادم هست آن روز را که خبر آوردند معلم ادبیات دیگر حافظ نمی خواند . دیگر از اتاق آبی سهراب نمی گوید و دیگر طنین صدای دلنشینش هنگام خواندن رزم رستم به گوش نمی رسد
و معلم ادبیات رفت اما یادش همیشه و همیشه در دلهایمان زنده است .
و من چقدر برایش دلتنگم . امروز که روز اوست روز معلم .
وقتی شاگرد کوچکم با تمام عشقش در چشمانم نگاه کرد و گفت روزتان مبارک ، دلم برای روزهایی تنگ شد که .............
امروز من نیز یک معلمم و سعی می کنم رابطه ام با فرشته های کوچکم چون او باشد ، این اعتقاد او بود که با فرشته ها باید آسمانی رفتار کرد .
من آسمانی نیستم اما وقتی در میان فرشته های قشنگم هستم احساس می کنم که دریچه ای از آسمان به رویم گشوده شده است . وقتی دستان کوچکشان را با تمام عشق پاک و آسمانیشان به رویم می گشایند گویی دنیا با تمام ملالش برایم گلستان می شود . هر لبخندشان و هر نگاه سرشار از محبتشان قلبم را می لرزاند و این بار سنگین مسئولیت را با تمام سختیش با شیرینی و عشق به دوش می کشم . می دانم که هر صبحم با آنها معنا می یابد و شبهایم به انتظار برپای اول صبح است که به طلوع می نشیند و من امروز این عشق و علاقه را مدیون معلمی هستم که این شراب ناب را ذره ذره در رگهایم به جریان انداخت .
روحش شاد _ یادش گرامی باد
تبریکات صمیمانه ام نثار دستان عاشقی که با مهر و محبت بر سر شاگردانشان کشیده می شود و قلبهای روشنی که با محبت بی دریغشان آرامش و صفا را مهمان دلهای متعلمینشان می کنند .
ای مشعل داران راه هدایت و ای پیامبران عرصه علم و دانش
روزتان مبارک باد