پروانه های عاشق را به یاد آر....
بسم رب الحسین
این فصل را با من بخوان باقی فسانه ست
این فصل را بسیار خواندم عاشقانه ست
تا خدا آماده پرواز شو ......
برای دعوت به سرزمین نور برایت دعوتنامه می فرستند تا به زیارت آسمان بروی و ستاره بارانش را ببینی . دعوتت می کنند تا تو هم از شمیم بهشتی این سرزمین بهره ای ببری و دمی را در مقدس ترین سرزمین خدا به تماشای آسمانیان بنشینی و مهمان بزمشان باشی .
احساس می کنم که از هوای سفر سرشارم و دلم هوای رسیدن دارد
میزبانان آنقدر مهربانند که کژیهایت را نمی بینند و تو را هم دعوت می کنند . باورت نمی شود که زائر شده ای . همه چیز دست به دست هم داده بود برای جا ماندنت اما گویی قسمت چیز دیگریست . ندایی آسمانی تو را نیز به خود می خواند . باید رفت . باید با پای دل رفت . باید بی رنگ شد و مسافر شد .
اما هیچکس بی آنکه سعی کند به زیارت آفتاب نخواهد رفت .
قبل از رفتن باید مهیا شوی . باید چمدانت را از عشق پر کنی . باید آینه دلت را صیقل دهی تا بتوانی انعکاس آسمان را در آن ببینی . باید اشکهایت زلال شوند تا بتوانی با آنها غسل زیارت کنی . باید زنگار وابستگی را از قلبت بزدایی تا بتوانی راهی شوی و باید با تمام دلت بروی . بدون تعلقات ، بدون دلبستگی ها ، که اگر وابسته باشی ، اگر بند به پایت باشد ، اگر هنوز دلت در شهرت جا مانده باشد جسمت بار گرانیست که نبردنش بهتر است چون آن وقت دیگر زائر نیستی و برای زیارت نمی روی . سرزمین نور سرزمین زیارت است نه سیاحت .
آماده سفر می شوی . می روی که زائر باشی . می روی که بار قلبت را سبک کنی تا عقده گشایی کنی تا کربلایی شوی .
این دل تنگم عقده ها دارد
گوئیا میل کربلا دارد
دو کوهه السلام ای خانه عشق
سلام ما به تو میخانه عشق
به دو کوهه که می رسی تابلوی پادگان سردار رشید حاج احمد متوسلیان نظرت را جلب می کند . نام حاج احمد را زیاد شنیده ای اما از او خیلی کم می دانی . فقط شنیده ای اسیر است . کجا ؟ نمی دانی ....چرا ؟ باز هم نمی دانی ..... و وقتی با خود می اندیشی می بینی از آنان که رفتند تا تو در آرامش زندگی کنی هیچ نمی دانی .
آرزو مرد تو دلاشون تا که ما زنده بمونیم .
در دل آرزو می کنی که در این سفر قطره ای از این دریای بی پایان را درک کنی .
وارد دوکوهه که می شوی غم عجیبی همه وجودت را در بر می گیرد . درباره این پادگان زیاد شنیده ای . شنیده ای اینجا میعادگاه بسیجیان عاشقی بوده است که همه می آمدند تا از این مکان به سوی سرنوشتهای آسمانیشان بروند . شنیده ای اینجا قدمگاه آسمانی ترین مردان خداست که اگر چشم دلت را باز کنی هنوز ردپایشان را در گوشه گوشه این زمین می بینی . در میان آن همه ساختمان به دنبال حسینیه ای می گردی که وامدار نام سردار بزرگیست که گفت من خجالت می کشم در مقابل اباعبدالله با سر وارد محشر شوم . آری سردار بی سر را می گویم ، شهید محمد ابراهیم همت . کسی که مجنون اسیر نگاهش شد. و او که رسمش ماندگاری بود نام زیبایش برای همیشه بر قلب این جزیره حک شد .
حسینیه شهید همت ، سجده گاه ملائک خاکی پوش سپاه عشق است .
وارد حسینیه می شوی . این حسینیه حرفها در دل دارد . این حسینیه یکی از خوشبخت ترین حسینیه های دنیاست زیرا شاهد اشکهای خالصانه بهترین مردان خدا بوده و نیایش های عاشقانه شان را دیده است . اما امروز درد غربت را فریاد می کند . دو کوهه تنها مانده است . حیف دیگر از یاران عاشقش خبری نیست .
دیگر نشان برگ گلی در حیاط نیست
مثل گذشته باغچه ها پر نشاط نیست
این روزها چه زود فراموش می شویم
وقتی میان ما و شما ارتباط نیست
و دو کوهه منتظر است . منتظر یک حضور سبز اهورایی . او منتظر است تا آن مرد سبزپوش به همراه یارانش بیاید و دوباره دوکوهه را میعادگاه عاشق ترینها کند .
دوکوهه !
اندکی صبر سحر نزدیک است....
هر که دلارام دید از دلش آرام رفت....
راستی بچه ها ! راه بهشت کجاست ؟
سه راه شهادت تنها مکانی ست که همه راههایش به بهشت ختم می شود .
اذان ظهر است که به طلاییه می رسی . وقتی می خواهی وارد شوی ندایت می دهند " فاخلع نعلیک انک با الواد المقدس طوی " . مگر وادی مقدس فقط باید طور سینا باشد تا موسی کفش از پای بکند ؟ اینجا نیز وادی مقدسی است که خاکش سیراب از زمزم خون دلاور مردان عاشق است آنان که راز آبی پرواز را دانستند و پر کشیدند .
چقدر رنگ شقایق ترین گلهایی
چقدر ساکت و زیبا چقدر طوفانی
و چشمهای تو تنها دلیل فهمیدن
که راز آبی پرواز را تو می دانی
با اشک چشم وضوی عشق می گیری و آماده نماز می شوی . دلت قرار ندارد . نمی دانی اینجا به کدام قبله نماز بخوانی .........به سوی خانه خدا ؟ به سوی قبله دلها، حسین ؟ یا بسوی کربلای ایران ؟ چه فرقی می کند مهم این است که اینجا هم به حسین نزدیکی ، هم به عاشقان پر کشیده اش و به واسطه آنان به خدایشان هم نزدیکتری . می گردی و دنج ترین نقطه را انتخاب می کنی . دنج ترین نقطه این سرزمین میانه آن است همانجا که آفتاب مستقیم تر می تابد . نماز است و عطش . به یاد تشنگی مولایت می افتی . اینجا بوی حرم آقایت را می دهد . احساس می کنی آنقدر نزدیک است که اگر سر بچرخانی طلایی گنبدش را می بینی . دلت هوایی گلدسته های سقا می شود و تابلوی تا کربلا راهی نمانده جانت را به آتش می کشد . زیر لب زمزمه می کنی : خدا کند که حسین مرا رها نکند .
یادت می آید اینجا طلاییه است . عزیزترینهای خدا از همین جا زائر حرمش شدند. دلت می لرزد و آرزو می کنی
کاش از جنس جنون بال و پری بود مرا
مثل سیمرغ از این جا سفری بود مرا
بر پیشانی این خاک نام سردار رشیدی خودنمایی می کند . سردار خیبر، شهید حمید باکری . او نیز از همین سرزمین به آسمانیان پیوست و همین جا جاودانه شد .
خوشا پروازتان با هم
بلند آوازتان با هم
به یاد آرید ما راهم
در آن پرواز کردن ها
وارد محوطه که می خواهی بشوی باید کفشهایت را بکنی . اینجا نیزارض مقدسی ست .چرا که در سینه خود رعناترین جوانان وطن را به یادگار دارد . آنان را که چون مولایشان تشنه لب جان سپردند و پیکرهای پاکشان لگدمال ظلم دشمن دون شد . وقتی می بینی همه دانشجو بوده اند و از بهترین های علمی کشورت از خودت خجالت می کشی . تو برای مملکتت چه کرده ای ؟ ......
اینجا تنها نماز است و مناجات و درد دل که آرامت می کند . نماز را می خوانی . به سراغ هفت سینشان می روی . تازه یادت می آید که نوروز است و آنها هم هفت سین چیده اند اما متفاوت با هفت سینی که تا به حال دیده بودی .
سید حسین علم الهدی - سید مهدی جعفری - سید مصطفی مختاری - سید محمد علی حکیم - سعادت - سربلندی - سلامتی -
هفت سین هویزه زیباترین هفت سینی است که تا به حال دیده ای . زینت بخش هفت سین اینجا نام چهار سید است .گرد این سفره طواف می کنی . حس می کنی نوروزت با حضور بر سر این سفره متبرک شده است و سال جدید سالی سرشار از برکت برای تو و همه آنان که به زیارت شهدای هویزه آمده اند خواهد بود . انشاءالله
خدایا ! خوش دارم گمنام و تنها باشم تا در غوغای کشمکشهای پوج مدفون نشوم . ( شهید چمران )
از چمران چه می خواهی بگویی ؟ چه تعریفی از شخصیتش داری ؟ می خواهی بگویی یک نابغه بود ؟ یک متفکر بزرگ بود ؟ یک نویسنده ماهر ؟ یک طراح بزرگ عملیتهای نامنظم و چریکی ؟ دکترای فیزیک داشت ؟ می خواهی بگویی اگر بود الان ایران ابرقدرت انرژی هسته ای دنیا بود ؟ می خواهی بگویی وقتی موقعیت پاوه خطرناک بود و همه شهر در دست دشمن و کسی جرات نمی کرد به پاوه نزدیک شود ، او بود که رفت و شهر را از بند محاصره نجات داد ؟ حیف ...... حیف که رخت دنیا بر قامتش کوتاه بود.
آدمهایی که جای قلب در سینه آتش دارند اهل یک جا ماندن نیستند . چمران هم یکی از آنان بود که چون نسیم وزیدن گرفت و هر جا صدای مظلومی بلند بود بسویش شتافت . به لبنان رفت و یار امام موسی صدر شد . در بیروت مبارزه با صهیونیست را آغاز کرد . مبارزاتش را تا آنسوی مرزهای فلسطین هم ادامه داد و در ایران زیباترین حماسه ها را آفرید .و......
این آخرین دستنوشته های اوست :
" ای قلب من ! این لحظات آخرین را تحمل کن ...... به شما قول می دهم که پس از چند لحظه ، همه شما در استراحتی عمیق و ابدی آرامش بیابید... "
و پس از آن دهلاویه آزاد شد و چمران همان جا آسمانی.....
خنک آن قمار بازی که بباخت هر چه بودش
نماند هیچش الا هوس قمار دیگر
بی مرگ سواران شب حادثه هایید
خورشید نگاهید و در آفاق رهایید
مرداب کجا فرصت پیدا شدنش هست
آن گاه که چون موج از این بحر برآیید
خروشان است و وحشی . کنارش که بایستی نا آرامیش را به چشم نمی بینی امااین رود لحظه ای قرار ندارد . در دلش غصه ها دارد و دلتنگ است . دلتنگ شب های عملیات . دلتنگ بچه هایی که کنارش با خدایشان مناجات می کردند و از او شهادت می طلبیدند . او شاهد روحانی ترین لحظه ها بوده است .حصار دورش دو ردیف نخلستان است یکی در خاک ایران و دیگری در خاک عراق .چه بسیار وصیتنامه ها که پای همین نخلها نوشته شد . چه بسیار رازها که پای همین نخلها دفن شد و چه بسیار ناله ها که ......
نام اروند با نام غواصان عجین شده است . شهادت غواص مظلومانه ترین شهادتهاست چرا که نه راه پس دارد و نه حتی راه دفاع کردن ...
پل بعثت عزیزترین یادگار اوست و ساخته شدنش زیباترین خاطره ایست که در ذهن این رود نقش بسته است . اروند خوب به یاد دارد که بسیجی های عاشق چگونه قانون طبیعتش را شکستند و پل را روی رودخانه ساختند و امروز برخی از قطعات این پل در گلزار شهدای خرمشهر است و برخی دیگر ، همان جا کنار اروند به تماشا نشسته است .
ای کبوتر تو بگو آبی اشراق کجاست ؟
و بگو سبزترین گوشه این باغ کجاست؟
از ابتدای سفر بی قرار همین لحظه ای . از روز اول حرکت منتظری تا به این قسمت از آسمان برسی . آری آسمان . اینجا زمین نیست زیرا ساکنانش زمینی نیستند اینجا آسمان است و همه آسمانی . اینجا هم وقتی اذن دخول می خوانی و می خواهی وارد شوی تو را ندا می دهند " فاخلع نعلیک " . اینجا هم زمین مقدسی است .
کفشها را می کنی و وارد می شوی . آسمان با تمام وسعتش تو را احاطه کرده است . شنیده ای که در شلمچه فرشتگان به استقبال شهدا می آمدند . اینجا سجده گاه فرشتگان است اینجا درهای آسمان رو به بهشت باز می شود . شلمچه است و غروبش . خیلی ها شلمچه را با غروب زیبایش می شناسند اصلا نذر می کنند که غروب به شلمچه برسند . غروب که می شود ، سرخی آسمان که جای خورشید را می گیرد غم عجیبی بر قلبت سنگینی می کند انگار یک عالمه حقیقت ، یک عالمه ذکر ، یک عالمه صدا و ناله به مغزت هجوم می آورند و تو در امان نیستی از همه اینها . عجیب است ..آدم در هجوم اینهمه باشد و لذت ببرد ، عشق بازی کند . نجوای غروب شلمچه با بقیه ساعات روز فرق می کند . اینجا سجده گاه فرشتگان است . صدای بهم خوردن بالهایشان را می شنوی . آمده اند برای زیارت ، برای مناجات ، برای راز و نیاز . می گویند اینجا قطعه ای از بهشت است اما نه ! اینجا خود بهشت است . خاک این سرزمین امانتدار بهترین یادگارهایی است که زمین با همه بزرگیش برایشان تنگ بود همانها که رسمشان پریدن بود و ماندن نمی دانستند .
وقت غروب است . سر برخاک می گذاری و اشک امانت نمی دهد . مناجات می کنی . درد دل می کنی و خدا را می خوانی و التماسش می کنی :
خدایا ! می شود غریق این دریا شویم ؟
به شلمچه که می آیی دیگر دلت مال خودت نیست . اصلا به این سرزمین که پا می گذاری دلت هزارپاره می شود و هر پاره اش را در یک گوشه جا می گذاری و دیگر زمینی نیستی گویی هر که پا به اینجا بگذارد آسمانیان آسمانیش می کنند حتی اگر یک زمینی حقیر باشد .
دل و دین و عقل و هوشم همه را به باد دادی
ز کدام باده ساقی به من خراب دادی ؟
وقت جدایی از شلمچه سخت ترین لحظه است و تو در آخرین وداع با نگاههای خیس و ملتمست امانتیت را به آسمانش می سپاری . دلت را می گویم . دیگر هوایی شده است . آمدنی نیست . شهری نمی شود:
چه خوش صید دلم کردی بنازم چشم مستت را
که کس آهوی وحشی را از این خوشتر نمی گیرد
وداع آخر است و یک دنیا دلتنگی .....
ای کاروان آهسته ران
آرام جان گم کرده ام
وقت برگشتن است . باید دلت را بگذاری و برگردی . نه اینکه تو او را جا بگذاری اوست که دیگر با تو نمی آید. چقدر مجال اندک بود تو حتی نتوانستی همه حرفهایت را بزنی . مناجات هایت هنوز تمام نشده است . اما این صدای زنگ کاروان است که تو را به خود می آورد . دلت نمی خواهد برگردی . دوست نداری دوباره شهری بشوی اما چاره ای نیست . برمی گردی با این امید که خودشان مواظب دلت باشند و التماسشان می کنی
گر چه ز شراب عشق مستم
عاشق تر از این کنم که هستم
و در تمام مسیر برگشت زیر لب نجوا می کنی
در رهگذر عالم خاکی ماندیم
در حسرت مرغان هوایی ماندیم
با دام بدون دانه دمساز شدیم
در دایره عالم فانی ماندیم