اینجا با پرواز هر کبوتر هزار دل هوایی می شود
به نام او که هر چه کردیم به چشم کرمش زیبا بود
پای در سفر عاشقی که می گذاریم تمام وجودمان را شعفی وصف ناپذیر در بر می گیرد . فرق نمی کند که مرکبمان چه باشد ما با قلبمان مسافر سرزمین عشق شده ایم . در تمام مسیر ذهنمان مشغول لحظه رسیدن است و دیدار و بغض غریبی گلویمان را می فشارد و هر لحظه بر دلتنگیمان اضافه می کند . لحظه ها را می شمریم تا وقت رسیدن........
وقتی که می رسیم از دور و از پس پرده اشک گنبد زیبای رضویش را می بینیم که خودنمایی می کند و این آوای لرزان قلبمان است که سلامش می دهد و دلمان می خواهد زودتر وارد شویم .
به صحن جامع که می رسیم تمام دلمان را جمع می کنیم و با همه وجودمان بر امام عشق سلام می دهیم
السلام علیک یا علی ابن موسی الرضا
السلام علیک یابن رسول الله
السلام علیک ......
و اشک امانمان نمی دهد.
اذن دخول را می خوانیم و با گوش دلمان می شنویم که :
اجازه دادیم ، که اگر اجازه نداده بودیم زائر نمی شدی...... و ما چه خوشحالیم که اینک ناممان زائر است . هوای دلمان بارانی می شود و بغضی که از ابتدای سفر بر قلبمان سنگینی می کرد راه پیدا می کند و بر گونه هایمان جاری می شود . یادمان می آید که وقتی عزم دیدار یار کردیم عده ای بدرقه مان کردند و از صمیم قلبشان التماس دعا گفتند . یادمان می آید سفیر دلهایی هستیم که وقت آمدنمان همراه ما پر گرفتند و دلتنگی کردند پس یک به یک نام می بریمشان . یادمان می آید یکیشان می گفت :
اذن دخول که می خوانی دست چپت را مشت کن ، دست مرا در دستت بگیر و فکر کن من هم کنارت ایستاده ام ، دیگری می گفت از باب الجواد که وارد شدی و سلام دادی مرا هم یاد کن ، آن یکی می گفت چشمت به طلایی گنبدش که افتاد نام مرا هم صدا کن .
و نزدیکترین دوستمان می گفت : یاد سفر قبلی بخیر ، کنار ضریح زیارتنامه می خواندیم .
یکی دیگر می گفت :.........
و ما در هر قدممان یک به یک آنانی را که با اشک و حسرت و دلتنگی بدرقه مان کرده بودند یاد می کنیم .
به صحن سقاخانه که می رسیم عطشمان با آب سقاخانه به سیرابی لذت بخشی مبدل می شود گویی دیدن گنبد طلایی در یک پس زمینه مشکی پر ستاره زیباترین صحنه ایست که پروردگار عالمیان خلق کرده . آب سقاخانه در مشت داریم و چشم از طلایی گنبد بر نمی داریم ، فرشتگان را می بینیم که بال در بال و صف به صف گرد گلدسته های طلایی اش به مناجات مشغولند .
به گلدسته ها که می نگریم پارچه های سیاه عزا دلمان را آتش می زند می دانیم که اماممان در این ماه داغدار کاروان کربلاست ، او عزادار است به خاطر هتک حرمت حرم دو امام بزرگوار امام حسن(ع) و امام هادی(ع) و در پس تمام این غمها گوشه دلش شادی میلاد باقرالعلوم را دارد .
وارد حریم حرم که می شویم ، عطر دل انگیزی هوش از سرمان می برد وقتی چشممان به ضریح می افتد بی اختیار اشک به دیدگانمان می آید و دست بر سینه مان می گذاریم و بر لبانمان جاری می شود :
السلام علیک یا ثامن الحجج
السلام علیک یا ضامن آهو
السلام علیک یا معین الضعفاء و الفقراء...
و همانجا روی پله ها می نشینیم و کبوتر دلمان را به سوی ضریح مطهرش پرواز می دهیم . اشک بی امان از ابر چشمانمان می بارد و دمی از دیدن ضریحش غافل نمی شویم .
یک لحظه دمی غافل از آن ماه نباشیم
شاید که نگاهی کند آگاه نباشیم
و تمام وجودمان نیاز می شود و نیایش ، نمی دانیم با کدام زبان بخوانیمش ... با زبان اشک ؟ با زبان دل ؟ و یا با زبان سر ؟ چه فرقی می کند این تمام وجود ماست که تمنایش می کند و با زبان عاشقی صدایش می زند و دلمان پنجه در شبکه های ضریحش می اندازد و نیایشش می کند و باز یادمان می آید که سفیر عده ای عاشق هستیم که وقت خداحافظی برق اشک در نگاهشان جانمان را به آتش کشیده است پس یک به یک نام می بریمشان .
از جای بر می خیزیم و به سمت ضریح مقدسش پر می کشیم و دل را روانه می کنیم . شنیده ایم زیر آن سقف هر چه بخواهیم اجابت می شود . روبرویش می ایستیم ، نگاهش می کنیم ، لب می گشاییم که بخواهیم ، اما چه بخواهیم ؟ مگر نه اینکه با این سفر حاجت روا گشته ایم ؟ مگر نه اینکه تشنه دیدارش بودیم و دعوت شدیم ؟ پس دیگر چه بخواهیم ؟ به تماشا می ایستیم و این بدیع ترین صحنه خلقت را به نظاره می نشینیم . دستان نیازی که همه به سوی این کعبه بلند است و دلهایی که همه متوجه یک بارگاه است . دلمان می خواهد ساعتها فقط تماشا کنیم و تنها گوش بسپاریم به صدای ترنم گونه مناجات ها و نیایش ها و زیر لب زمزمه کنیم :
امشب من و این پنجره فولادی
قلبی که دخیل بسته ام با شادی
ای عقل که دیرت شده برخیز ، برو
ما بنده عشقیم برو ، آزادی
زیارتنامه را که می خوانیم دلمان آرام می گیرد....
از حرم بیرون می آییم و وارد صحن می شویم کبوتران گرد گنبدش در طوافند و اینجا با پرواز هر کبوتر هزار دل هوایی می شود و دل ما نیز چون کبوتری گرد حرمش به طواف درآمده است .
روز بعد باران اجابت که بر سرمان باریدن گرفت دانستیم که کسانی را که یاد کرده ایم به لطف مولایمان ثامن الحجج حاجت روا گشته اند . تماشای حریم امن و زیبایش زیر باران رحمت خداوندی زیباترین تابلوی هستی ست .
پشت پنجره فولاد که می رسیم آدمهایی را می بینیم که نیازهایشان را گره می زنند تا مولایشان با دستان آسمانیش آنها را باز کند . دلمان می لرزد ، ما هم نیازهایمان را گره می زنیم و می دانیم که آقایمان با دستان سبزش گره ها را می گشاید . ..... اما ترس برمان می دارد ، نکند رها شویم ؟ و ما گره ها را محکمتر می کنیم و از آقایمان می خواهیم که ما را حتی لحظه ای به خودمان وا نگذارد حتی یک آن . دلمان را گره می زنیم تا همیشه بند حرم بمانیم و هر لحظه با خود زمزمه می کنیم :
من که کبوتر دلم انس گرفته با رضا
می شنوم ز قدسیان زمزمه رضا رضا
کم کم به لحظات وداع نزدیک می شویم . انگار غم عالم به دلمان می نشیند . چه زود گذشت لحظه های خوش عاشقی . مجال برای گفتگو اندک است پس همه نیازمان را در چشمانمان می ریزیم و از پس پرده اشک نگاهش می کنیم ، می خواند از نگاهمان نیازمان را که می خواهیم باز هم بیاییم و هنوز نرفته کبوتر دلمان در سینه آرام ندارد و دلتنگش هستیم . برای آرام شدنمان سر بر سینه ضریح می گذاریم و اشک حسرت می ریزیم ، گرمی دستان نوازشگری را بر سرمان احساس می کنیم ، دعای وداع می خوانیم به این امید که باز هم دعوتمان کند و ما با تمام وجودمان که لبریز از نیاز است و نیایش بیاییم ، دور حرمش طواف کنیم و بخوانیم :
می خوام مثل دیوونه ها سر به بیابون بذارم
داد بزنم به آسمون امام رضا دوستت دارم
دوستت دارم
دوستت دارم
الهی !
سفر عشق را نصیب آنان کن که عاشقند ...