طناب
به نام او که هر چه کردیم به چشم کَرَمَش زیبا بود .
سلام .
قرار بود یه مطلب تازه بذارم ، اما دیروز که آرشیوم رو چِک کردم یهویی همینطوری دلم گفت این مطلب رو یه بار دیگه بذارمش .....
25/2/1386
هوالمتین
داستان در مورد یک کوهنورد است که می خواست از بلندترین کوهها بالا برود.
او پس از سالها آماده سازی ماجراجویی خود را آغاز کرد. ولی از آنجا که افتخار کار را فقط برای خود می خواست تصمیم گرفت تنها از کوه بالا برود.
شب بلندی های کوه را تماما در بر گرفت و مرد هیچ چیز را نمی دید.همه چیز سیاه بود.اصلا دید نداشت و ابر روی ماه و ستاره ها را پوشانده بود.
همانطور که از کوه بالا می رفت .چند قدم مانده به قله کوه پایش لیز خوردو در حالیکه به سرعت سقوط می کرد از کوه پرت شد.
در حال سقوط فقط لکه های سیاهی را در مقابل چشمانش می دید.و احساس وحشتناک مکیده شدن بوسیله قوه جاذبه او را در خود می گرفت. همچنان سقوط می کرد و در آن لحظات ترس عظیم همه رویدادهای خوب و بد زندگی به یادش آمد.
اکنون فکر می کرد مرگ چقدر به او نزدیک است.
ناگهان احساس کرد که طناب به دور کمرش محکم شد .بدنش میان آسمان و زمین معلق بود .و در این لحظه سکون; برایش چاره ای نماند جز آنکه فریاد بکشد:"خدایا کمکم کن."
ناگهان صدای پرطنینی که از آسمان شنیده می شد جواب داد :
" از من چه می خواهی؟ "
_ ای خدا نجاتم بده !
_ واقعا باور داری که من می توانم تو را نجات بدهم؟
_ البته که باور دارم.
_اگر باور داری طنابی را که به کمرت بسته است پاره کن......
یک لحظه سکوت......
و مرد تصمیم گرفت با تمام نیروبه طناب بچسبد........
گروه نجات می گویند که یک روز بعد یک کوهنورد یخ زده را مرده پیدا کردند. بدنش از یک طناب آویزان بود و با دستهایش محکم طناب را گرفته بود.....
و او فقط یک متر از زمین فاصله داشت.
وما ؟ چقدر به طنابمان وابسته ایم؟
آیا حاضریم آن را رها کنیم؟
در مورد خداوند هرگز یک چیز را فراموش نکنیم
هرگز نباید بگوییم که او مارا فراموش کرده یا تنها گذاشته است.
هرگز فکر نکنیم که او مراقب ما نیست .
به یاد داشته باشیم که او همواره ما را با دست راست خود نگه داشته است .