آینه
هوالحی
آیــنـه
خانواده بسیار فقیری بودند که در یک مزرعه و یک کلبه کوچک کنار مزرعه کار و زندگی می کردند .
کلبه آنها نه اتاقی داشت و نه اسباب و اثاثیه ای. اعضای خانواده از برداشت محصول مزرعه آنقدری گیرشان می آمد، که شکمشان را به سختی سیر کنند.
اما یک سال بدون هیچ علتی محصول ، کمی بیشتر از حد معمول به دست آمد . در نتیجه کمی بیشتر از نیازشان پول به دست آوردند.
زن کاتالوگ کهنه و خاک گرفته ای را بیرون کشید و ورق زد. همچنان که صفحات آن را یکی یکی ورق می زد ، افراد خانواده هم دورش جمع می شدند.
بالاخره زن آینه بسیار زیبایی دید و به نظرش رسید که از همه چیز بهتر است. پیش از آن هرگز آینه ای نداشتند.
از آنجا که پول کافی برای خریدش داشتند ، زن آن را سفارش داد .
در حدود یک هفته بعد وقتی که همه در مزرعه سرگرم کار بودند ، مردی سوار بر اسب از راه رسید . او بسته ای در دست داشت ، و خانواده به استقبالش رفتند.
به محض اینکه امضا دادند و بسته را تحویل گرفتند ، همه در کلبه دور مادرشان جمع شدند.
زن ، اولین کسی بود که بسته را باز کرد و در آینه نگاه کرد ، و جیغ زد :
" جان ، تو همیشه می گفتی که من زیبا هستم . من واقعا زیبا هستم . "
مرد آینه را به دست گرفت ، در آن نگاه کرد ، و گفت :
" تو هم همیشه می گفتی که من خشن هستم ولی من جذاب هستم . "
نفر بعدی دختر کوچکشان بود که در آینه نگاه کرد و گفت :
" مامان ، مامان ، چشمهای من شبیه چشمهای توست ."
اتفاق ناخواسته این بود که پسر کوچکشان که مثل همه پسر بچه ها بسیار پر انرژی بود ، از راه رسید و پیش از هر اقدامی از سوی آنها ، آینه را قاپید. او در چهار سالگی از قاطر لگد خورده و صورتش از ریخت افتاده بود .او فریاد زد :
" من زشتم ! من زشتم ! "
و در حالیکه می لرزید به پدرش رو کرد و گفت :
" پدر، آیا من همیشه همین ریخت بودم؟ "
" بله پسرم ، همیشه همین ریخت بودی . "
" با این حال تو من را دوست داری؟ "
" بله پسرم ، دوستت دارم . "
" چرا ، برای چه من را دوست داری ؟ "
" چون که مال من هستی! "
.........ومن هر صبح وقتی صادقانه به خودم نگاه می کنم و می بینم درونم زشت است ، از خدا می پرسم :
" آیا دوستم داری ؟ "
و او همیشه جواب می دهد :
بـــــلــــه
و وقتی می پرسم
" چرا دوستم داری؟"
او می گوید :
" چون که مال من هستی . "
***********************
خدا جونم دوستت دارم ، خیلی زیاد.