..............
هوالمحبوب
یاران همیشه همراهم سلام. من رو به خاطر تاخیر 20 روزه ام ببخشید. به دودلیل نتونستم وبلاگمو به روز کنم اولا سرم شلوغ بود کلی کار ریخته بود سرم و فرصت نداشتم. دوما امام رضا دوباره غافلگیرم کرد و یه دعوتنامه خوشگل برام فرستاد تا برم پابوسش . حالا با یه مطلب تازه برگشتم . امیدوارم که خوشتون بیاد .
ک ا س ه چ وب ی
پیرمردی تصمیم گرفت تا با پسر ، عروس و نوه چهارساله خود زندگی کند. دستان پیرمرد می لرزید و چشمانش خوب نمی دید و به سختی می توانست راه برود . هنگام خوردن شام ، غذایش را روی میز ریخت و لیوانی را بر زمین انداخت و شکست .
پسر و عروس از این کثیف کاری پیرمرد ناراحت شدند: " باید درباره پدربزرگ کاری بکنیم ، وگرنه تمام خانه را بهم می ریزد . "
آنها یک میز کوچک در گوشه اطاق قرار دادند و پدربزرگ مجبور شد به تنهایی آنجا غذا بخورد. بعد از اینکه یک بشقاب از دست پدربزرگ افتاد و شکست ، دیگر مجبور بود غذایش را در کاسه چوبی بخورد . هر وقت هم خانواده او را سرزنش می کردند ، پدربزرگ اشک می ریخت و هیچ نمی گفت.
یک روز عصر ، قبل از شام ، پدر متوجه پسر چهارساله خود شد که داشت با چند تکه چوب بازی می کرد . پدر رو به او کرد و گفت : " پسرم ، داری چی درست می کنی ؟ "
پسر با شیرین زبانی گفت : " دارم برای تو و مامان کاسه های چوبی درست می کنم که وقتی پیر شدید ، در آنها غذا بخورید! " و تبسمی کرد و به کارش ادامه داد.
از آن روز به بعد همه خانواده با هم سر یک میز غذا می خوردند.