سفارش تبلیغ
صبا ویژن

صمیمانه ...

صفحه خانگی پارسی یار درباره

غم فراق تو در باورم نمی گنجد

    نظر

 

یک سال زمان زیادی­ست عزیز. خیلی زیاد.

این روزها که یادآور تلخ­ترین ایام عمرمان است، از همیشه دل­تنگ­ترم.

سینه­ام سنگین می­شود، وقتی یادم می­آید آن صدای لرزان پشت خط را که خبر از یک پرواز می­داد.

 

باورت می­شود؟! هنوز رفتنت را، پر کشیدنت را...

نه عزیز جان. هنوز تنها شدمان را، بی­کس شدن­مان را، یتیم شدن­مان را باور نکرده­ایم.

 

هنوز دلمان نبودنت را نپذیرفته. ما بی تو غریبیم.

پدر بزرگ سایه پرمهرت را از سرمان جمع کردی.

نبودی ببینی جواد داماد شد...

فاطمه عروس شد ...

مرجان هم خوشبخت شد...

راستی خبرداری زهرا هم عاقبت به خیر شد ...

کاش بودی­و رخت دامادی را بر تن علی­رضا می­دیدی که چقدر برازنده­اش بود.

 

نور دیده!

در تمام این یک سال، جای یک ستاره درخشان، نه! جای خورشید بر پیشانی زندگی­هایمان خالی بود؛ و گرد یتیمی بر شانه هایمان سنگینی می­کرد.

 

عزیز!

هنوز هم دعایمان می­کنی؟

برای دل تنگی­مان؟ برای دل­های تنگ­مان که غم عالم را به دوش می­کشد.

می­دانم، آن طرف هم از هیچ کدام­مان غافل نیستی. می­دانم جان دل.

می­دانم باز هم دعای­مان می­کنی.

 

اما ما دل­تنگیم!

کاش زمان در آبان 1388 متوقف می­شد. من آذر 1388 را دوست ندارم. مُهر یتیمی، مُهر غربت و دل­تنگی در آذر 88 بر دل­های تک تک ما خورد.

 

عزیز دل!

باورم کن. باور کن غم فراق تو در باورم نمی­گنجد.