غم فراق تو در باورم نمی گنجد
یک سال زمان زیادیست عزیز. خیلی زیاد.
این روزها که یادآور تلخترین ایام عمرمان است، از همیشه دلتنگترم.
سینهام سنگین میشود، وقتی یادم میآید آن صدای لرزان پشت خط را که خبر از یک پرواز میداد.
باورت میشود؟! هنوز رفتنت را، پر کشیدنت را...
نه عزیز جان. هنوز تنها شدمان را، بیکس شدنمان را، یتیم شدنمان را باور نکردهایم.
هنوز دلمان نبودنت را نپذیرفته. ما بی تو غریبیم.
پدر بزرگ سایه پرمهرت را از سرمان جمع کردی.
نبودی ببینی جواد داماد شد...
فاطمه عروس شد ...
مرجان هم خوشبخت شد...
راستی خبرداری زهرا هم عاقبت به خیر شد ...
کاش بودیو رخت دامادی را بر تن علیرضا میدیدی که چقدر برازندهاش بود.
نور دیده!
در تمام این یک سال، جای یک ستاره درخشان، نه! جای خورشید بر پیشانی زندگیهایمان خالی بود؛ و گرد یتیمی بر شانه هایمان سنگینی میکرد.
عزیز!
هنوز هم دعایمان میکنی؟
برای دل تنگیمان؟ برای دلهای تنگمان که غم عالم را به دوش میکشد.
میدانم، آن طرف هم از هیچ کداممان غافل نیستی. میدانم جان دل.
میدانم باز هم دعایمان میکنی.
اما ما دلتنگیم!
کاش زمان در آبان 1388 متوقف میشد. من آذر 1388 را دوست ندارم. مُهر یتیمی، مُهر غربت و دلتنگی در آذر 88 بر دلهای تک تک ما خورد.
عزیز دل!
باورم کن. باور کن غم فراق تو در باورم نمیگنجد.