خدایا سایه ای رفت از سرِ ما
جهان را صاحبی باشد خدا نام ...
*ستاره ام برای همیشه خاموش شد...
منم و یک گوشی مانده در دستانی سرد، حیران از بی وفایی روزگار. پشت خط صدای یک مرد می لرزد . خودش بیقرار است و مرا به آرامش دعوت میکند. باورم نمیشود که وقت رفتن تو هم رسید. باورم نمیشود که ستارهام خاموش شده است. باورم نمیشود که سایه پر مهرت را از سر ما جمع کردهای . باورم نمیشود که دیگر جسم نحیفت دلگرمی روزهای خستگی و دلتنگیمان نیست . باورم نمیشود که دیگر نمیبینمت . انگار حفرهای به عمق یک فاجعه در قلب شکسته و درماندهام ایجاد شده است.
عزیزِ جانم مگر خانه تازه چه مشکلی داشت که هنوز چهل روز نشده رخت سفر بستی و قصد اقامت در خانه ابدی کردی؟ نازنین پدربزرگ، مگر این همان خانهای نبود که دوستش داشتی؛ هنوز یادم هست چه عاشقانه شمعدانی هایت را قلمه می زدی . چه خوشبخت بود انجیر تناور حیاط که تو میوه هایش را برای نوههایت میچیدی. بوته گل سرخ نشان عشق تو بود ... دیروز تلخ ترین روز زندگی همه ما بود ، ناباورانه تا خانه آخرت بدرقهات کردیم و جسم عزیزت را برای همیشه به خاک سپردیم.
باور نمی کنم که امیدمان برای دیدن دوبارهات بر سجاده سبز نیایش به ناامیدی بدل شد. باور نمیکنم که قرآنت برای همیشه روی طاقچه در یک انتظار بی پایان خواهدماند. باور نمیکنم که عطر نفسهای آسمانیات دیگر فضای خانه را عطرآگین نمی کند...
باور نمی کنم ... باور نمی کنم که دیگر نیستی .... آخر عزیز! ما هنوز نیازمند عطر نفس های آسمانی توئیم، بگو حالا بی ناز نفست پناهنده کدام سینه شویم ؟
بگو با دل خسته و رنجدیده مادربزرگ چه کنیم؟ ما هیچ کدام تاب شنیدن ناله ها و واگویه های دلتنگیاش را نداریم. او هم باورش نمیشود، باورش نمیشود آن جسم نحیف آرمیده در خاک همان همدم هفتاد سالهاش است . باور نمی کند که بعد از هفتاد سال هم نفسی حالا تنها شده است. تو که این همه وابسته مادربزرگ بودی چطور دلت آمد عزم رفتن کنی ....
همه ما دلتنگیم .... همه چون شکست خوردگان سر بر گریبان داریم و نالههای دلتنگیمان میسوزاند دل و جان را.
دلم برایت تنگ میشود... هزار سال هم که بگذرد تو و مادربزرگ چشم و چراغ مایید...
دیروز برای همیشه ترکمان کردی و به خانه ابدیات رفتی اما تو را به همه مهربانی های عالم قسم همنشین ابرار و نیکان که شدی یاد ما هم باش.
ما هنوز به دعاهایت محتاجیم ....