سفارش تبلیغ
صبا ویژن

صمیمانه ...

صفحه خانگی پارسی یار درباره

منطق ندارد ....

جهان را صاحبی باشد خدا نام ....

* خدایا! بی وفایی دنیا را بدون بلا به من بفهمان تا هنگام ابتلا به تو بی وفایی نکنم .

حرفهای بی منطق دیوونه ام می کنه ... وقتی حرفی زده می شه اما هیچ جوابی برای چرای پشتش نیست عصبی می شم .... این روزا چون کم حوصله هستم سعی می کنم کمتر دور و ور آدم بزرگا بپلکم ... از دنیاشون دلزده و خسته ام و منطقشون برام قابل درک نیست .... یه جورایی نمی فهممشون ... برای همین سعی می کنم ازشون فاصله بگیرم .... توی مدرسه هم بیشتر وقتمو تو کلاسم می گذرونم و کمتر حوالی دفتر مدرسه آفتابی می شم (سوء تفاهم نشه ، همکارای خوبی دارم اما خودم بی حوصله ام ... حفظ ظاهر هم بلد نیستم ... در نتیجه به سرعت چشمهام منو لو می دن ) .

امروز (دیروز*) زنگ تفریح سرگرم بررسی روزنگارهای بچه هام بودم که ناظم طبقه مون با همون لبخند همیشگی وارد کلاسم شد .... شادابی و نشاط همیشگیش منو هم به وجد می یاره ... صورتش همیشه پر از خنده اس ... با شیطنت گفت :

ـ سلام . صبح عالی متعالی .... باز که تو کلاسی زیتون فداکار .

ـ سلام به روی ماه نشُسته ناظم عزیز طبقه مون . حال ، احوال ؟ .... ناظم جونم ... فداکاری ژنتیکیه ، حسودیت می شه تو DNA تون از این قرتی بازیا پیدا نمی شه ؟

لبخند قشنگی رو لباش نشست :

ـ حامل پیغام مهمی هستم ... فی الواقع دستور مهمی ...

درِ روان نویسم رو بستم و دستم رو زدم زیر چونه ام به نشانه انتظار :

ــ از طرف ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

ــ بزرگان مدرسه ....

صورتم پر از تعجب شد :

ــ بسم الله .... بزرگان مدرسه را چه آمد پیش که مارا پیغامیدند ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!!!!

یه چشمک بانمک تحویلم داد و گفت :

ــ به بچه ها تذکر بدید که از شنبه شنل نپوشند.

ــ دیکشنری لطفا .....

ــ بابت ؟؟؟؟؟

ــ اون چشمکِ بانمک

ــ یه کوچولو به مغز مبارک فشار بیارید ضرر نداره ....

و من در یک ابهام باقی موندم .... اون زنگ بی کار بودم ، دفترهای دیکته رو یکی از فرشته های نازنین و مهربون کلاس برام برد اتاق ناظم طبقه . منم دفتر کلاس و الباقی وسایلم رو با خودم برداشتم و رفتم تو دفتر ... شنلم رو گذاشتم روی میز و مشغول تصحیح دفترها شدم ...

ــ عاقبت دو ریالی سقوط کرد ؟

لبم به خنده باز شد :

ــ کارتی شده

با اخمی تصنعی گفت :

ــ باهوش! گفتن شما هم نباید شنل بپوشی...

چشمهام پر از سوال شد:

ــ سر به سرم نذار ... چرا ؟؟؟؟؟؟؟؟؟

ــ چون به بچه ها گفتن نپوشن.

ــ چرا اونوقت ؟

ــ اونجوری نگام نکن .... نمی دونم والا ... از خودشون بپرس..

....

کلی خط خطی شدم .... با خودم هی کلنجار رفتم که برم پایین بپرسم آخه چرا ؟ مگه چه اشکالی داره پوشیدن شنل ؟ ... اما دلم رضا نداد ... چون مطمئن بودم هیچ منطقی پشت این حرف نیست ...... با یه دنیا کلافگی وارد کلاس شدم ( کلافگی نه از بابت شنل ، بلکه از بابت حرف بی منطق ... بار اول نیست که بدون هیچ منطقی حرفی رو به ما می زنن و ما چاره ای جز گوش به فرمان بودن نداریم ) .... اول زنگ روزنگار رو پای تخته نوشتم وقتی گچ رو سرجاش گذاشتم و از روی سکو اومدم پایین طبق معمول یکی از بچه ها شروع کرد به نق زدن :

ــ خانوووووووووووووووووووووووووووم، چرا انقدر تکلیف می دین ؟

ــ چقدر تکلیف ؟!! وروجک سه صفحه کار که دیگه اسمش تکلیف نیست . ریاضی که تو کتابه ... بنویسیم یه نصف صفحه ... یه صفحه هم زیبانویسی ... تنبلی ممنوع ... 1 ساعت وقت بذارید کاراتون رو انجام بدید بعدشم برید دنبال بازیتون

ــ آخه فردا روز جهانی کودکه ...

ــ آره خانوم ... تلویزیون کلی برنامه داره

یه کوچولو اندیشیدیم و دو دو تا چهارتایی کردیم و اعلام نمودیم :

ــ ..... به خاطر روز جهانی کودک ، زیبانویسی رو ننویسید.

با این جمله من ... یهویی کلاس لبریز شادی و خنده شد :

ــ هوراااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا

و به پاس این حذف تکلیف ، از جانب جوجه های نازنیم مشمول تشکرات از جنس لبخند و بوسه شدم . لبخندهای ناز و دل شادشون یه دنیا می ارزید

زنگ خونه که خورد شنلم رو پوشیدم و از پله ها اومدم پایین ... هنوزم نمی فهمم چرا ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ دیگه هم برام مهم نیست ... خسته ام از این همه ادعای منطق.... بعد از این ، بی خیال ، بهتره اونها سرگرم منطق خودشون باشن و من هم بی منطق به دنبال دلایل خودم برای شاد کردن جوجه هام ....

 

* این پست دیروز باید اینجا نوشته می شد اما به علت خستگی مفرط مغز مبارکمان هنگیده بود ... در نتیجه امروزی شد این مطلب .

1ـ آدمهای بی منطق و قوانین بی منطق رو به حال خودشون رها می کنم چون به جز یه اعصاب راه راه دستاورد دیگری ندارند .

2ــ ما از شنبه شنل نمی پوشیم اما اگه مریض شدیم گردن این منطق .... و قوانین نتراشیده مدرسه ...

3ـ این بارون ناز ، جون می ده برای دعا و صدا کردن خدا ... صورتت خیس بشه وقتی صداش می زنی اما کسی ندونه اشک صورتت رو خیس کرده یا بارون .

4ـ دلتنگیَم را پایانی نیست اما انس عجیبی به هم پیدا کردیم و خلوتم رو بی نهایت دوست دارم .

5ـ از دنیای آدم بزرگا دلزده ام و خوشحالم که عطای این دنیای پر از دروغ رو به لقاش بخشیدم و باز هم مثل گذشته مقیم دنیای صاف و ساده جوجه هام شدم .

6ـ اگر در گلبرگ دستهایت از برای من مهربانی می آوردی بر انگشتان خواهشت پیوسته می باریدم تا طراوت را در آن جاودانه سازم .

7ـ پریروز به مامان یکی از بچه هام از آرام بخش خودم تجویز کردم برای بچه اش .... اینطوری نگام نکنید بابا ... گفتم بچه اش رو ببره زیارت امام رضا تا آروم بشه ... آخه خیلی بی قرار آقاست این جوجه من .... به جون خودم بدجوری جواب می ده این آرام بخشه .... امتحان کنید .

8ـ بهم اس ام اس زد : ــ روز بعضیا مبارک ... ــ ممنون ، حالا کدومش کودک یا داشجو ؟.... ـــ برا شما جفتش.... ــ تشکر ، لطفا بخش کودکش رو زیاد کنید .... به این بهانه روزتون مبارک هم دانشجوها و هم بچه ها .

9ـ از این به بعد به سبک بچه ها هر چی به ذهنم برسه اینجا می نویسم . اینکه چقدر مهمه اون موضوع یا نیست چندان اهمیتی نداره فقط به شدت دلم می خواد بنویسم و کلمات رو به بازی بگیرم .... اثرات همنشینی با بچه هاس دیگه از هر چیزی بازیچه ای می سازیم برای سرگرمی .

10ـ و من موسای دلم را به نیل سرنوشت سپردم تا به اذن پروردگار دستان مهربان آسیه ای او را برگیرد و به من بازگرداند ....

11ـ زیاده تر از این عرضی نیست ... فقط ... دعا...دعا...دعا .... یادتون نره .... هوارتا محتاجم ....