مسیح من ؛ مسیح تو
به نام او که هر چه کردیم به چشم کَرَمش زیبا بود
....
لیلت! حرف هایم تمام شد. تنها یک راز تلخ مانده است، که اگر نگویم، باز آن میهمانی ناتمام می شود.
مسیح ما هم مصلوب شد! کاش می شد این جمله را همین طور مجهول گذاشت و برایش فاعلی پیدا نکرد.
اما نمی شود ! ما مسیحمان را خودمان مصلوب کردیم. با دست ها و دل های خودمان. باورت می شود؟
لیلیت ! باورت می شود؟ من نمی دانم یوحنای او هستم یا یهودای او ؟ اقلا تو می دانی که اگر روز مرگ عیسی بودی، پطرس بودی. در دیری دور سر به دیوار نهاده می گریستی و این تنها یهودا بود که کنار صلیب ایستاده بود و نگاه می کرد.(7)
ولی من نمی دانم . چون همه بودند . یهودا و یوحنا دست در دست . « محبین غال و مبغضین قال » شانه در شانه . آنها که تا مرزهای پرستش دوستش می داشتند و آنها که خونش را تشنه بودند . همه بودیم . صف در صف ایستادیم و نگاه کردیم .
چوب صلیبش را از مرغوب ترین چوب تراشیدیم. از بهترین ها ! براق ترین چوبی که درختی داشت . چون ما دوستش داشتیم، عاشقش بودیم.
سکویی از بهترین سنگ برای بالا رفتنش ساختیم . خانقاهی از بهترین نما ! نمیتوانستم بگویم او را چه طور آوردیم ، اگر خودش در خطبه ای توصیف نکرده بود. او را چون شتری سرکش (8) کشیدیم تا بالای سکو ! ما دوستش داشتیم. می خواستیم بالا باشد.
نتوانستیم او را ببریم . قهرمان خندق و خیبر بود. هیزم آوردیم . آتش به پا کردیم. از آتش نه، از آن ها که در آتش می سوختند، ترسید. قدم برداشت. از سکویمان بالا رفت . هلهله کردیم: سیاست نمی داند!
صلیب آماده بود. او بر سکو بود. پیراهنی از پشم بر تن داشت ؛ ردایی. بند شمشیر و نعلینش از لیف خرما بود. پیشانیش چون زانوی شتر پینه داشت.(9) آن بالا ایستاد. رو به رویمان. چشم در چشم:
« مردم ، من پندهای همه پیامبران را به شما رساندم. آن چه را باید گفت ، گفتم. با تازیانه ام ادبتان کردم ، اما پند نگرفتید. هر جور که خواستم به پیشتان برانم ، پیش نرفتید . به هم نپیوستید. شما را به خدا ! آیا در انتظار پیشوایی غیر از من هستید که راهتان را هموار کند و شما را به حق برساند؟»(10)
و ما در انتظار پیشوایی غیر از او نبودیم، و فقط او را می خواستیم، او را . بیش از آن که باید ؛ می خواستیمش! در چشم هایش خنجری بود که وجدانمان را تیغ می زد. چشم از او گرفتیم. به زمین خیره شدیم. به خاک. مثل همیشه به خاک!
شمشیرش را از کمرش باز کردیم . گفتیم : حکمیت ! نه این که فکر کنی، شمشیر او بر زمین افتاد، نه! ما مردم مقدسی هستیم. آن را روی دست گرفتیم. دادیم مرصعنشان کنند. نگین بزنند، تا به دیوار بزنیم، ببوسیم، متبرک شویم.
صلیب آماده بود .او بی ردا، بی شمشیر ایستاده بود. هلهله کردیم: بجنگ ! او به جای خالی شمشیرش خیره ماند. زمزمه کردیم: می ترسد. جنگ نمی داند. گفت:
« برادران من که خونشان در صفین ، ریخته شد، زیانی نکردند. چون چنین روزی را ندیدند تا جام های غصه را سر بکشند. و از آب گل آلود این گونه زندگی بنوشند.» (11)
ما هنوز چشممان به خاک بود. سر خم کرده بودیم ؛ تا نگاهمان در هم نیامیزد. او آن بالا بود. بی ردا، بی شمشیر.
لیلت ! اگر این جمله را کتاب تاریخ ننوشته بود، من غلط میکردم که بنویسم. ناگهان دست بر محاسن خود زد. های های گریست:
« کجا رفتند برادران من ، که در راه حق جان سپردند؟ کجاست عمار؟ کجاست ابنتیهان؟ کجاست ذوالشهادتین؟ کجایند آدم هایی که بر عزم هایشان استوار بمانند؟» (12)
ما بودیم و آنها نبودند. ما بودیم و حواریین او نبودند. عمار نبود، ابن تیهان نبود، مالک نبود. همه را پیش از او کشته بودیم. نه این که فکر کنی می خواستیم خیانت کنیم، نه، تنهایی او را مقدس تر می کرد. و ما مردم مقدسی بودیم.
بعد چشم از چشم هایمان گرفت. نفس راحتی کشیدیم. سر بلند کردیم. فکر نکن سرش را خم کرد، نه ! بالا را نگاه می کرد. دعا می خواند. ما همه گریه می کردیم.
میدانی لیلت! ما دعا خواندنش را دوست داشتیم. کاش فقط دعا می خواند. کاش چشم هایش خنجر نداشت. کاش ملامت نمی کرد. کلمه به کلمه دعایش را حفظ کردیم تا هر هفته ، هر ماه بخوانیم. باور کن ما مردم مومنی هستیم.
صلیب آماده بود! او آماده بود ! ما به تماشا ایستاده بودیم. دست هایش را گشود ، تا برای آخرین بار به آغوشش بخواندمان « چیزی بپرسید ، پیش از این که از دستم بدهید.» (13)
فکر نکن که دلمان نمی خواست به آغوشش برویم، می خواستیم، ولی آنجا ، در آغوش او ، بوی عجیی می آمد که بوی خاک نبود. ما بی بوی خاک نفسمان بند می آید. لیلت ما مجبور بودیم . می فهمی؟ مجبور بودیم!
آغوش او هنوز باز بود. آن بوی عجیب می آمد. ما همه کبود شده بودیم. خاک می خواستیم، حالمان را نمی فهمیدیم. سه دسته شدیم:« قاسطین، مارقین، ناکثین » سه میخ!!!!
ناکثین ، دست هایش را به صلیب کوبیدند. خون فواره زد. از دلش یا دست ، نمی دانم. درست نمی دیدم. تقصیر خودش بود. چرا هر وقت ما را می دید آغوش می گشود؟ ما دوست داشتیم تصویر او را، همان طور روی آغوش باز برای خودمان ثابت نگه داریم. برای همین میخ ها را زدیم . مصلوبش کردیم . ما او را دوست می داشتیم.
آخ، فکر نکنی مردم حق ناشناسی هستیم. همان لحظه که با یک دست میخ سوم را می زدیم، با دست دیگر از او تصویر کشیدیم. شمایلی طلایی. همه بر گردنهایمان آویختیم تا هر روز به لب بگذاریم، ببوسیم شمایلش را. نامش را!
تمام شد. همه چیز تمام شد. او مصلوب بود. ما همهمه کردیم: الله مولانا علی!
لیلت! نامه ای که باز روی میزم تا ژانویه بعد می ماند، تمام شد. کاغذم خیس خیس است. راستی باز هم بگویم: کریسمس مبارک!
1ـ خطبه 3 نهج البلاغه : خطبه ی شقشقیه
2ـ انجیل یوحنا شماره 13
3ـ بحارالانوار ج 40 ص 281ـ282 و تفسیر فخر رازی ذیل آیه 9 سوره کهف
4ـ سوره مائده ، آیه 110
5ـ خطبه 193 نهج البلاغه
6ـ خطبه 72 نهج البلاغه
7ـ انجیل لوقا شماره 22
8ـ نامه 28 نهج البلاغه
9ـ10ـ11ـ12ـ خطبه 177 نهج البلاغه
13ـ خطبه 189 نهج البلاغه
**** متنی که خوندید نوشته سرکار خانم نفیسه مرشدزاده بود که درست در روزهایی که از به روز شدن وبلاگ برای ایام شهادت مولا ناامید شده بودم ، به طور اتفاقی به دستم رسید . مطلب اونقدر برام دلنشین بود که احساس کردم خاص همین ایام نوشته شده . از خدا برای نویسنده دلپاک این مطلب هرچه خوبیست تمنا می کنم . ان شاء الله شیعه واقعی مولا بشیم ....
از آبجی کوچیکه خودم هم ممنونم که به دلایلی زحمت به روز کردن این سه پست آخر گردنش بود ...