... دلم گرفت، پايم لرزيد، سست شدم، ايمانم رهايم كرد، تقصير نداشت، آنقدر ضعيف بود كه او را ياراي مقابله با روزگار نبود، تنها شدم، گريستم، وحشت كردم، از ترس صدايش كردم، فرياد زدم، خواندمش، از عميق ترين نقطه خواندمش،شب وقت خواب آمد، از فراز ماه و ستارگان پيشاني ام را بوسيد، گفت كه تنهايم نمي گذارد، كه دوستم دارد، كه پشتيبانم است، كه عاشق من است ...
صبح شد، ديگر نترسيدم، ايمانم را از ژرفاي درونم يافتم آنجا كه گلبوسه ي او هنوز مي درخشيد، قدمهايم استوار شد و هنوز كه هنوز است از جاي بوسه اش رايحه ي عشق و ايمان مي تراود...
نامه ام زير بالشم نيست،همين جاست، به رسم پاينده ي مهر، و با خواندن عاشقانه هايت با خدا بداهه نوشتم برايش، اميد آن كه بخواند
و اميد آن كه از جاي گلبوسه اش درخت پربار ايمان برويد.
سبز باشي و برقرار به بلنداي سرو.