يا رفيق من لا رفيق له
ديده ام را بر فراز آسمان گم كرده ام
هستي ام را در غبار كاروان گم كرده ام
پاره هايي از دلم را در شهيدستان عشق
در ميان لاله هاي بي نشان گم كرده ام
لال عشقم بر لبم قفل سكوت آويختند
آنچه در دل داشتم را بر زبان گم كرده ام
مانده ام در فصل زرد باغهاي اضطراب
خاطرات باورم را در خزان گم كرده ام
ما بر لب مرگ هايمان خنده شديم
در عشق خداي خويشتن بنده شديم
اينك پس از آن غرورها صد افسوس
نزد شهدايمان سرافكنده شديم...