• وبلاگ : صميمانه ...
  • يادداشت : پروانه هاي عاشق را به ياد آر....
  • نظرات : 3 خصوصي ، 77 عمومي
  • ساعت ویکتوریا

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     

    يه‌ روز آفتابي‌
    وفتي‌ بلند شد از خواب‌
    رفت‌ به‌ كنار باغچه‌
    رو شو بشوره‌ با آب‌

    با اينكه‌ از اون‌ گلها
    نبود هيچي‌ نشونه‌
    بوي‌ ياس‌ و گل‌ سرخ‌
    پيچيده‌ بود تو خونه‌

    يهو دلش‌ شور افتاد
    زنگ‌ خونه‌ صدا كرد
    مادرش‌ از تو اتاق‌
    دويدُ در رو واكرد

    پشت‌ در خونشون‌
    مرد غريبه‌اي‌ ديد
    بعدش‌ صداي‌ جيغ‌ِ
    مامان‌ جونش‌ رو شنيد

    «بيا بيا دخترم‌
    بايد شيريني‌ بديم‌
    بابات‌ اومد از سفر
    بريم‌ خوش‌ آمد بگيم‌»

    بيرون‌ دويد از خونه‌
    اما بابا رو نديد
    ولي‌ بوي‌ گل‌ ياس‌
    با گل‌ سرخ‌ُ شنيد

    چشمها رو بر هم‌ گذاشت‌
    بو كشيد و بو كشيد
    ردّ بو رو گرفت‌ُ
    به‌ دنبال‌ گل‌ دويد

    رسيدش‌ به‌ جائيكه‌
    مست‌ بوي‌ گل‌ شدش‌
    كنار جسم‌ سختي‌
    گيج‌ شدُ افتادش‌

    وقتي‌ چشمها رو واكرد
    عكس‌ بابا جون‌ رو ديد
    نفهميدش‌ چطور شد
    روي‌ عكس‌ اون‌ پريد

    انگاري‌ كه‌ زير عكس‌
    يه‌ جعبه‌ از جنس‌ چوب‌
    گذاشتن‌ و توي‌ اون‌
    پُره‌ ز گلهاي‌ خوب‌

    دلش‌ به‌ تاپ‌ تاپ‌ افتاد
    خيلي‌ تند و خيلي‌ زود
    در جعبه‌ رو واكرد
    بابا توي‌ جعبه‌ بود

    مات‌ شد و خيره‌ شد
    يواشي‌ گفت‌: «بابا جون‌
    چشمها تو واكن‌ بابا
    پژمرده‌اي‌ باغبون‌»

    ديدش‌ از سينه بابا‌
    عطر ياس‌ مي‌آد
    دست‌ و پاي‌ لِه‌ شده‌ اش‌
    بوي‌ گل‌ سرخ‌ ميداد

    شايد همون‌ وقتيكه‌
    تير توي‌ سينه‌اش‌ خورد
    ياس‌ سفيد تو باغچه‌
    افسرده‌ گشت‌ و پژمرد

    شايد وقتيكه‌ تانكها
    رفتند رو پا و دستش‌
    گل‌ سرخ‌ تو باغچه‌
    پرپر شد و شكستش‌

    جيغ‌ زد و ناله‌ زد
    كنار باباجون‌ داد
    بابا جونو صدا زد
    جنازه‌ رو تكون‌ داد

    «بابا بيا و ببين‌
    ياس‌ تو پژمرده‌ شد
    گل‌ سرخ‌ تو باغچه‌
    شكست‌ و افسرده‌ شد

    يهو صدايي‌ شنيد:
    «دختركم‌ سعيده‌
    بابا قبل‌ شهادت‌
    حرف‌ تو رو شنيده‌

    ناله‌ نكن‌ دخترم‌
    گريه‌ و زاري‌ بسه‌
    اينو بگير عزيزم‌
    بذر گل‌ نرگِسه‌

    تو نامه‌ آخرش‌
    برات‌ نوشته‌ بابا
    اينو بكار تو باغچه‌
    جاي‌ تموم‌ گلها»

    بذر گل‌ نرگس‌ُ
    محكم‌ گرفت‌ تو دستش‌
    با گريه‌ و با ناله‌
    بسوي‌ باغچه‌ رفتش‌

    با صد هزاران‌ اميد
    كه‌ توي‌ سينه‌اش‌ داشت‌
    بذر گل‌ نرگس‌ُ
    بردُ توي‌ باغچه‌ كاشت‌

    روزها مي‌شست‌ كنارش‌
    گريه‌ مي‌كرد پاي‌ اون‌
    زبون‌ گرفته‌ وهي‌
    صدا مي‌زد: «بابا جون‌»

    تا اينكه‌ توي‌ باغچه‌
    جاي‌ تموم‌ گلها
    يك‌ گل‌ نرگس‌ اومد
    يك‌ گل‌ ناز و زيبا

    حالا توي‌ اين‌ خونه‌
    يگ‌ گل‌ نرگس‌ هستش‌
    هرچي‌ گل‌ پرپره‌
    فداي‌ چشم‌ مستش‌

    پاسخ

    کوچ کردند ، کسي زان همه ابرار نماند / غير من هيچ کسي لايق آوار نماند