يه روز آفتابيوفتي بلند شد از خوابرفت به كنار باغچهرو شو بشوره با آببا اينكه از اون گلهانبود هيچي نشونهبوي ياس و گل سرخپيچيده بود تو خونهيهو دلش شور افتادزنگ خونه صدا كردمادرش از تو اتاقدويدُ در رو واكردپشت در خونشونمرد غريبهاي ديدبعدش صداي جيغِ مامان جونش رو شنيد«بيا بيا دخترمبايد شيريني بديمبابات اومد از سفربريم خوش آمد بگيم»بيرون دويد از خونهاما بابا رو نديدولي بوي گل ياسبا گل سرخُ شنيدچشمها رو بر هم گذاشتبو كشيد و بو كشيدردّ بو رو گرفتُبه دنبال گل دويدرسيدش به جائيكهمست بوي گل شدشكنار جسم سختيگيج شدُ افتادشوقتي چشمها رو واكردعكس بابا جون رو ديدنفهميدش چطور شدروي عكس اون پريدانگاري كه زير عكسيه جعبه از جنس چوبگذاشتن و توي اونپُره ز گلهاي خوبدلش به تاپ تاپ افتادخيلي تند و خيلي زوددر جعبه رو واكردبابا توي جعبه بودمات شد و خيره شديواشي گفت: «بابا جونچشمها تو واكن باباپژمردهاي باغبون»ديدش از سينه بابا عطر ياس ميآددست و پاي لِه شده اشبوي گل سرخ ميدادشايد همون وقتيكهتير توي سينهاش خوردياس سفيد تو باغچهافسرده گشت و پژمردشايد وقتيكه تانكهارفتند رو پا و دستشگل سرخ تو باغچهپرپر شد و شكستشجيغ زد و ناله زدكنار باباجون دادبابا جونو صدا زدجنازه رو تكون داد«بابا بيا و ببينياس تو پژمرده شدگل سرخ تو باغچه شكست و افسرده شديهو صدايي شنيد:«دختركم سعيدهبابا قبل شهادتحرف تو رو شنيدهناله نكن دخترمگريه و زاري بسهاينو بگير عزيزمبذر گل نرگِسهتو نامه آخرش برات نوشته بابااينو بكار تو باغچهجاي تموم گلها»بذر گل نرگسُمحكم گرفت تو دستش با گريه و با نالهبسوي باغچه رفتشبا صد هزاران اميدكه توي سينهاش داشتبذر گل نرگسُ بردُ توي باغچه كاشتروزها ميشست كنارشگريه ميكرد پاي اونزبون گرفته وهيصدا ميزد: «بابا جون»تا اينكه توي باغچهجاي تموم گلهايك گل نرگس اومديك گل ناز و زيباحالا توي اين خونهيگ گل نرگس هستشهرچي گل پرپرهفداي چشم مستش