( بنام تو اي آرام جان )
« السلام عليك يا علي بن موسي الرضا »
اين بارگاه كدام خورشيد است كه خسته و حيران بسويش گام بر ميداريم ؟!!
در مشهد سرما زده ميلرزيم ولي نه از سرما كه از شوق و نياز است كه قلب را با بلورهاي چشم مي تركاند
حالا بايد برويم ، اهسته و ارام « اللهُ اكبر » مي گوييم و شناور در عطر و عود سر به زير ولي تمام هستيمان روي دست
چه ميبينيم ؟ او را .... تلاقي جانمان با نامش ...
از هر صحني كه وارد شويم ، بايد بايستيم ، سر را بالا برده ، چشم بدوزيم به ان طلايي ترين گنبد عالم و نجوا كنيم « اللهم اني وقفت علي باب من ابواب بيوت نبيك ....» انگاه ادب كرده دست بر سينه گذاشته و سر تعظيم فرود اوريم و سلام دهيم
سلام كه ميدهيم منتظر مي شويم تا جواب بشنويم ، بشنويم يا نشنويم ، تعهد نموده كه دستمان را بگيرد و هر ديدارمان را سه بار بازديد پس خواهد داد و خدا كند كه وقت موت ، وقت رجوع ،وقت .... باشد
حكايت ان زائر مجاور است كه در يك صبح برفي زمستان ، دستش را گرفتند و پاسخش را دادند ..... اللهُ اكبر
روايت عجيبي دارد رواق ها ..... وارد رواق ميشويم ، كفش ها را بر پيشخوان رواق كه ميگذاريم مردي لبخند مي زند و سلام ميدهد و التماس دعايش كه خيلي دلنشين است . شماره را ميگيريم و ميرويم .... ميرويم تا اگر گم شديم ( نه با ديگري بلكه در خود ) بتوانيم راه برگشت را پيدا كنيم
آهسته ولي لرزان زير چتري از آئينه كه زيباترين چتر جهان است ، نور در نور و مطلّا ، مي رويم به جلو و شايد هم به بالا « بسم الله و بالله و علي ملت رسول الله .... » بايد كه بشكنيم و يادمان نرود كه خيلي زود دير ميشود ، خيلي خيلي زود
چگونه ميشود اسمان ها را در يك چهار ديواري خلاصه كرد ؟!
همچون مزار رسول الله سبز است ، قطعه اي از بقيع است ، كعبه ي امال و ارزو هاست ، اصلا اينجا مركز عالَم است ، از هر سو كه وارد شويم ، جايي گوشه كناري بايد بايستيم و سر خم كنيم ، رو به آستان سلطانيش ، هم او كه سلطان قلب ها مينامندش ....
وقتي به پا بوس ضريح مهربانيش ميرسيم ، زانو زده مي نشينيم ، تب دار و لرزان مي خوانيم « اللهم اليك صمدت من ارضي ....» ببين وطنم را رها كردم و اهنگ تو نمودم ، اي كه شمس الشموس نامي زيبنده ي ضريح منورت است ، ببين كه بي رياترين قطرات اشكم را نثار قُدوم زائرانت كردم
چه بگوييم از بغضي كه در كنار پنجره ي فولاد گريبانمان ميگيرد ؟!
وقتي پنجه در پنجره قفل ميكني ، انگار صدايي ميشنوي كه به ارامي ميگويد : بنشين ، دخيل ببند و سبك شو .... مي نشيني ولي جا را براي ديگران باز ميگذاري كه انها نيز قلبشان را با فولادي پنجره ، فولادين كنند ، واي از هنگامه ي دخيل بستن « صل الله عليك يا ابالحسن ، صل الله عليك يا غريب الغربا .....» حالا ديگر وقت ان است كه دل را به پنجره گره زد ، طوري كه ببيند شكسته ايم ، شايد تا دوباره اي ديگر كه برگرديم ، گره ها را باز شده ببينيم
به هر سو كه مي نگري ، مرد و زن ، كودك و پير ، دست را بسته و دلِ شكسته اشان به پنجره ي فولاد جوش خورده و امام رئوف را طلب ميكنند . ادما و دفتر كوچك « شفا » گواه محكم همه ي نجات يافتگان است .... اللهُ اكبر
مي گويند تشنگي مثل گدايي است
حالا كه امدي و اشك هايت جاري شد و خود لبريزي ، جانت تمناي شستشو دارد و سقاخانه صدايت مي كند ، شلوغ است ، شلوغ !! همه امده اند كه عطش هايشان را فرو نشانند حتي بقدر پياله اي
مادر جان چرا اب را با دست بر مي داري ؟ مگر پياله ها را نمي بيني ؟ چرا اب را نمي نوشي ؟ چرا اب را بر اب مي ريزي ؟ چرا ..... صورتش را بر مي گردانند ، مي شناسمش ، مادر شهيد .... است وقتي خوب در چشمان اشكبارش نگاه مي كنم ، در آئينه ي زلال اشكش گويي واقعه ي كربلاست و جوشش نهر علقمه و ...... السلام عليك يا قمر منير بني هاشم ، السلام عليك يا ابوالفضل العباس
وقتي بي قراريِ كبوتران را مي بينيم بي اختيار مي گوييم « يا من مسمي بالغفور الرحيم ... » مي گوييم و تماشا مي كنيم كه چگونه با اشتياق طواف هوايي گرداگرد حريم رضوي دارند . پرندگان گردن سبز ، دانه هاي حاجتمان را بر مي دارند و تا بلنداي اجابت بالا مي برند ، محو كه مي شويم ، تشنگي و اشك را از ياد مي بريم ، ناگهان آفتاب سوزانِ شهر رسول الله را مي بينيم و كبوتران خسته كه از اطراف ان مزار غريب رانده ميشوند ، دست در جيب ميكني ، مشتي دانه مي پاشي و خوشحال ميشوي و كبوتران تو را دوباره تا مشهدُ الرضا پرواز ميدهند ، دو باره هوس زيارت به سر ميزند و تازه مي فهميم كه كبوتر بودن چه نعمتي دارد .....
مــن كه كبوتــر دلـم انس گرفته بــا رضا
مي شنوم ز قدسيان زمزمه ي رضا رضا
التماس دعا ..... يا علي مدد
&