دليل راه
گداخت جان که شود کاردل تمام ونشد بسوختــيم دراين آرزوي خــام و نشــد
فغــان که در طلب گنج نــامه مقصـود شــدم خراب جهاني ز غم تمـام و نشـد
دريغ ودرد که درجستجوي گنج حضور بسي شدم به گدايي بر کــرام و نشـــد
بدان هوس که بمستي ببوسم آن لب لعل چه خون که دردلم افتاد همچو جام ونشد
به کوي عشق منه بي« دليل راه » قدم که من به خويش نمودم صداهتمام ونشد
هزار حيله برانگيخت حافظ از سر فکر
درآن هوس که شود آن نگار رام ونشد!
التمــاس دعــا
وبلاگ خوبي داريد انشاءالله هميشه موفق باشيد
ياعلي