كاش مي شددر سكوت دشت شب...ناله غمگين باران را شنيد...بعد دست قطره هايش را گرفت...تا بهار ارزوها پر كشيد...كاش ميشد از ميان ژالها...جرعه اي از مهرباني را چشيد...در جواب خوبها جان هديه داد....سختي و نامهر باني را نديد...كاش ميشد با كلامي سرخ و سبز...يك دل غمديده را تسكين دهيم...كاش ميشد در طلوع ياسها..به صنوبر يك سبد نسرين دهيم.....................كاش ميشد بر تمام مردمان پيشوند نام انسان را گذاشت...كاش ميشدكه دلي را شاد كرد....بر لب خشكيده اي يك غنچه كاشت..؟.