دلبري بود كه تا دير وقت گدائي مي كرد..::>
شب هنگام وقتي به آلونك خود بر مي گشت.::>
دختركي گل فروش را ديد . كه خستگي گل هايش را پژمرده كرده بود.::>.
دلش لرزيد تمام عايدي يك روزش را گل خريد و با خود فكر كرد .::>
.. امشب سفره شام مان گلستان خواهد شد.... ::>
..زنده باشيد..
صمد..::>