دلم خون شد ز فقدانش چه سازم من به هجرانشز داغــش آتـش افـكـنـدي بـه جـانـم بيحساب آخرچـو بـيـنـم حـالـت افـســرده اطــفـال مـحـزونـششـود خـون دلـم جاري ز چــشـمـان پـر آب آخرسراغش را ز من هر لحظه مي گيرند طـفلانشچـه گـويـم آن يـتـيـمـان غـمـيـن را در جواب آخرچـراغ خـانـهام خـامـوش گـرديد از پس مرگشمـرا افـكـنـدي از داغــش بـه رنـج و الـتهاب آخركجا عنوان كنم يارب من اين داغ و مصيبت راكـه بـا پـهـلـوي بـشـكـسـتـه برفته نزد باب آخرنـه تـنها من بسوزم در جهان از اين غم عظماكه گريند از غم او تا به محشر شيخ و شاب آخرايـا صــديــقــه اطـهــر ضـيــاء چـشـم پـيـغمبرز مـا دل كـنـدي و رفـتـي به جنت با شتاب آخر«حـياتي» تسليت گويد به مير مومنان زين غمكـزيـن غـم اوفتـاده حضرتش در اضطراب آخر