تو كجا بودي بابا وقتي ما را بر شتر بي جهاز نشاندند؟تو كجا بودي بابا وقتي به ما سيلي مي زدند؟تو كجا بودي بابا وقتي كاروان را تند مي راندند و زهره مان را آب مي كردند؟تو كجا بودي بابا وقتي آب را از ما دريغ مي كردند؟تو كجا بودي بابا وقتي به ما گرسنگي مي دادند؟تو كجا بودي بابا وقتي عمه ام را كتك مي زدند؟تو كجا بودي بابا وقتي برادرم سجاد را به زنجير مي بستند؟تو كجا بودي بابا وقتي شبها در بيابانهاي ترسناك رهايمان مي كردند؟تو كجا بودي بابا وقتي سايه باني را در ظل آفتاب از ما مضايقه مي كردند؟تو كجا بودي بابا وقتي مردم به ما مي خنديدند؟تو كجا بودي بابا وقتي كه ما بر روي شتر خواب مي رفتيم و از مركب مي افتاديم و زير دست و پاي شترها مي مانديم؟تو كجا بودي بابا وقتي مردم از اسارت ما شادي مي كردند و پيش چشمهاي گريان ما مي رقصيدند؟تو كجا بودي بابا وقتي بدنهايمان زخم شد و پوست صورتهايمان بر آمد؟تو كجا بودي بابا وقتي عمه زينب سجاد را در سايه شتر خوابانده بود او را باد مي زد و گريه مي كرد؟تو كجا بودي بابا وقتي عمه ام زينب نمازهاي شبش را نشسته مي خواند و دور از چشم ما تا صبح گريه مي كرد؟تو كجا بودي بابا وقتي سكينه سرش را بر شانه عمه ام زينب مي گذاشت و زار زار مي گريست؟تو كجا بودي بابا وقتي از زخمهاي غل و زنجير سجاد خون مي چكيد؟من بيش از همه به تو محتاجم و بيشتر از همه، فرزند توام، دختر توام، دردانه توام.هيچ كس به اندازه من غربت و يتيمي و نياز به دستهاي تو را احساس نمي كند. همه ممكن است بدون تو هم زندگي كنند ولي من بدون تو مي ميرم. من از همه عالم به تو محتاجترم. بي آب هم اگر بتوانم زندگي كنم، بي تو نمي توانم.تو نفس مني بابا! تو روح و جان مني.بي روح، بي نفس، بي جان، چه كسي تا به حال زنده مانده است؟!بابا! بيا و مرا ببر.زينب! زينب! زينب!اينجا همان جايي است كه تو به اضطرار و استيصال مي رسي.اينجا همان جايي است كه تو زانو مي زني و مرگت را آرزو مي كني.تويي كه در مقابل يزيد و ابن زياد، آنچنان استوار ايستادي كه پشت نخوتشان را به خاك ماليدي، اكنون، اينجا و در مقابل اين كودك سه ساله احساس عجز مي كني.چه كسي مي گويد كه اين رقيه بچه است؟فهم همه بزرگان را با خود حمل مي كند.چه كسي مي گويد كه اين دختر، سه ساله است؟عاطفه همه زنان عالم را در دل مي پرورد!چه كسي مي گويد، كه اين رقيه، كودك است؟زانوان بزرگترين عارفان جهان را با ادارك خود مي لرزاند.نگاه كن! اگر كه ساكت شده است، لبهايش را بر لبهاي پدر گذاشته است و چهار ستون بدنش مي لرزد.اگر صدايش شنيده نمي شود، تنها، گوش شنواي پدر را شايسته شنيدن، يافته است.نگاه كن زينب آرام گرفت! انگار رقيه آرام گرفت.دلت ناگهان فرو مي ريزد و صداي حسين در گوش جانت مي پيچد كه رقيه را صدا مي زند و مي گويد: «بيا! بيا دخترم! كه سخت چشم انتظار تو بودم.»
شهادت حضرت رقيه (س) تسليت باد